شکستن پیوستگی ؛ جدا ساختن آن.
- || جدایی انداختن بین خویش و پیوند. قطع پیوند میان دو دوست یا دو دسته. ( از یادداشت مؤلف ) :
میان دو تن جنگ و کین افکند
بکوشد که پیوستگی بشکند.
فردوسی.
- || جدایی انداختن بین خویش و پیوند. قطع پیوند میان دو دوست یا دو دسته. ( از یادداشت مؤلف ) :
میان دو تن جنگ و کین افکند
بکوشد که پیوستگی بشکند.
فردوسی.