شکست اوردن

لغت نامه دهخدا

( شکست آوردن ) شکست آوردن. [ ش ِ ک َ وَ دَ ] ( مص مرکب ) مغلوب ساختن. چیره گشتن. شکست دادن :
که شاید به رستم شکست آورد
سر نامدارش به دست آورد.
فردوسی.
گر این دستگه را به دست آوریم
بر اقلیم عالم شکست آوریم.
نظامی.
گریزنده چون ره به دست آورد
به کوشندگان بر شکست آورد.
نظامی.
به گرگی ز گرگان توانیم رست
که بر جهل جز جهل نارد شکست.
نظامی.
|| قرین خفت و خواری ساختن. سرشکسته و شرمسارکردن :
شبستان ما گر به دست آورد
بر این نامداران شکست آورد.
فردوسی.
- شکست آوردن ( اندرآوردن ) به کار کسی ؛ کار او را از رونق انداختن. وی را زبون وناتوان کردن :
بدو گشته بدخواه او چیره دست
به کارش درآورده گیتی شکست.
فردوسی.
منی چون بپیوست با کردگار
شکست اندرآورد و برگشت کار.
فردوسی.
|| بیرونق ساختن. از ارزش انداختن. بی ارج و بی ارزش کردن. بی اعتبار ساختن. بی رونق کردن.
- شکست آوردن در عهد ؛ شکستن پیمان. نقض عهد و پیمان. ( از یادداشت مؤلف ) :
چو من دست بهرام گیرم بدست
وزآن پس به عهد اندر آرم شکست.
فردوسی.
نیارد شکست اندرین عهدمن
نکوشد که حنظل کند شهد من.
فردوسی.
که هر کس که بوده ست یزدان پرست
نیاورد در عهد شاهان شکست.
فردوسی.
- به دین شکست آوردن ؛ از رونق انداختن آن. از اعتبار و اهمیت آن کاستن :
که هر کس که آرد بدین دین شکست
دلش تاب گیرد شود بت پرست.
فردوسی.

پیشنهاد کاربران

بپرس