نمک افشان شدم از دیده کنون
شکرافشان شوم ان شأاﷲ.
خاقانی.
درخشان شده می چو روشن درخش قدح شکّرافشان و می نوش بخش.
نظامی.
غمزش از غمزه تیزپیکان ترخندش از خنده شکّرافشان تر.
نظامی.
- شکرافشان کردن ؛ نثار کردن شکر.افشاندن شکر : در آن عید کآن شکرافشان کنم
عروسی شکرخنده قربان کنم.
نظامی.
|| سخت شیرین. ( یادداشت مؤلف ) : می کند حافظ دعایی بشنو و آمین بگو
روزی ما باد لعل شکّرافشان شما.
حافظ.
- شکرافشان شدن ؛ سخت شیرین شدن. مطبوع و دلپسند گردیدن : شعر نظامی شکرافشان شده
ورد غزالان غزلخوان شده.
نظامی.
|| شیرین سخن. ( فرهنگ فارسی معین ) : شه بدان شمع شکّرافشان گفت
تا کند لعل با طبرزد جفت.
نظامی.