شوشه. [ شو ش َ / ش ِ ] ( اِ ) شفشه و سبیکه طلا و نقره و امثال آن و آن جسد گداخته باشد که در ناوچه آهنین ریزند. ( برهان ). سباک زر و نقره و آهن و غیره. ( غیاث اللغات ). شفشه طلا و نقره وامثال آن و آن را شمش و سباک نیز گویند. ( فرهنگ جهانگیری ). سبیکه زر. ( اسدی ) ( رشیدی ) ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). سبکه طلا و نقره. ( فهرست مخزن الادویه ). سوفچه. شوش : شوشه سیم. شوشه زر. سبیکه نقره. شمش نقره.شمش زر یا سیم. خفچه. ( یادداشت مؤلف ) :
بر او بافته شوشه سیم و زر
به شوشه درون نابسوده گهر.
فردوسی.
به تنگی یک اندر دگر بافته بچاره سر شوشه برتافته.
فردوسی.
همه شوشه طاقها سیم و زربه زر اندرون چند گونه گهر.
فردوسی.
دو خرگه نمد خرد چوبش ز زرهمه بندشان شوشه های گهر.
اسدی.
دو بازو چو دو ماهی سیم بودتو گوئی که دو شوشه سیم بود.
شمسی ( یوسف و زلیخا ).
و زر به شوشه ها و سبیکه ها می کردند. ( مجمل التواریخ والقصص ).به آتش بر آن شوشه مشک سنج
چو مار سیه بر سر چاه گنج.
نظامی ( شرفنامه ص 303 ).
|| قطعه شمش و زر. ( ولف ) : چو پیدا شد آن شوشه تاج شید
جهان شد بسان بلور سفید.
فردوسی.
|| هر چیز شبیه به شمش. ( فرهنگ فارسی معین ) : شوشه های زکال مشکین رنگ
گرد آتش چو گرد آینه زنگ.
نظامی.
- شوشه اندام ؛ که اندامی چون شوشه دارد. نازک اندام : بدان نازک میان شوشه اندام
ولیکن شوشه ای از نقره خام.
نظامی.
- شوشه خیار؛ خیار شمش. خیار چنبر. خیار زه. شمشیر خیار. ( یادداشت مؤلف ).- شوشه زر؛ شمش طلا.
- || تار زرّین :
شکیبایی اندر همه کارها
به از شوشه زر به خروارها.
ابوشکور.
همان شوشه زر بر او بافته به گوهر سر شوشه برتافته.
فردوسی.
یکی جامه افکنده بد زربفت بیشتر بخوانید ...