بدو گفت رستم که ای شوربخت
که هرگز مبادا گل آن درخت.
فردوسی.
کجا تیر او بگذرد بر درخت ندانم چه دارد بدل شوربخت.
فردوسی.
وز آن روی خاقان غمی گشت سخت برآشفت با گردش شوربخت .
فردوسی.
آزاد را همی حسد آید ز بندگانش هر شوربخت را حسد آید ز بختیار.
فرخی.
جز آن سبک خرد شوربخت سوخته مغزکه غره کرد مر او را به خویشتن شیطان.
فرخی.
جدا ماند بیچاره از تاج وتخت به درویشی افتاد و شد شوربخت.
عنصری.
خدنگ چارپر همچون درختان برستند از دو چشم شوربختان.
( ویس و رامین ).
یکی تنگ توشه بدی شوربخت شهی دادمت افسر و تاج و تخت.
اسدی.
دگر پادشاهی که از تاج و تخت به درویشی افتد شود شوربخت.
اسدی.
گر ز آسمان به خاک تو خرسندگشته ای همچون تو شوربخت به عالم دگر کجاست.
ناصرخسرو.
چون مرد شوربخت شد و روزکورخشکی و درد سر کند از روغنش.
ناصرخسرو.
ای آنکه از نکوئی و از نام نیک توبس مرد شوربخت که گشته ست بختیار.
مسعودسعد.
بخت بیدار شهنشه خسرو مالک رقاب کرد بر بالین غفلت شوربختان را به خواب.
سوزنی.
لب اوست لعل و شکر من اگر نه شوربختم شکرین چراست بر من سخنان چون شرنگش.
خاقانی.
یکی گفت بر مردم شوربخت ز بابل رسد جادوئیهای سخت.
نظامی.
چو مستی درآمد بر آن شوربخت بغلطید چون سایه در پای تخت.
نظامی.
شوربختان به آرزو خواهندمقبلان را زوال نعمت و جاه.
سعدی.
کنند این و آن خوش دگرباره دل وی اندر میان شوربخت و خجل.
سعدی.
|| ( اِ مرکب ) بخت ِ شور. بخت بد.