شورای شش نفره خلافت

دانشنامه اسلامی

[ویکی اهل البیت] در سال 23 هجری عمر بن خطاب (خلیفه دوم)، توسط فیروز غلام مغیرة بن شعبه ضربت خورد که موجب کشته شدن خلیفه شد.عمر قبل از مرگش شورایی متشکل از شش نفر از صحابه رسول خدا (ص)تشکیل داد و به انتخاب خلیفه پس از خود را این شورا واگذار کرد.
در آخرین سالی که عمر به حج رفته بود، عَمّارِ یاسر در مِنی به دوستانش گفت: بیعتِ با ابوبکر لغزشی ناگهانی بود که شد؛ اگر عمر بمیرد ما با علی(ع) بیعت می کنیم.
این خبر، هنگامی در مِنی به عمر رسید که می خواست حرکت کند گفت به سوی مدینه. اولین جمعه که در مسجد پیامبر(ص) در مدینه بر منبر رفت، خطبه ای مفصّل خواند و در آخر آن گفت که بیعت با ابوبکر لغزشی ناگهانی بود که شد و خدا شرَّش را از مسلمانان دور کرد؛ بعد از این باید بیعت (با خلیفه) با مشورت باشد و اگر کسی بدون مشورت با کسی بیعت کند، باید هر دو کشته شوند.
پس از ضربت خوردن عمر و نزدیک شدن مرگ او ، مسئله جانشینی او در میان مسلمانان اهمیت بسیاری پیدا کرد.عده ای از اصحاب او،خواستار این شدند تا وی مانند ابوبکر کسی را به عنوان جانشین خود برگزیند.اما عمر در جواب آنها گفت:« چه کسی به من امر می کند که برای خود جانشینی برگزینم. اگر ابو عبیده را زنده می یافتم او را خلیفه قرار می دادم و روزی که پروردگار خود را دیدار کنم و از من پرسش کند چه کسی را بر امت محمد (ص) خلیفه قرار دادی؟ خواهم گفت پروردگارا، از پیامبر (ص) شنیدم که می گفت: هر امتی امینی دارد و امین این امت ابو عبیده است. اگر معاذ بن جبل را زنده می یافتم او را به عنوان خلیفه برمی گزیدم، و روزی که پروردگار خود را دیدار کنم و از من پرسش کند چه کسی را بر امت محمد (ص) خلیفه قرار دادی؟ خواهم گفت: پروردگارا، از پیامبر (ص) شنیدم که می گفت: معاذ بن جبل روز قیامت، در جلوی دانشمندان می آید. اگر خالد بن ولید را زنده می یافتم او را به عنوان خلیفه برمی گزیدم، و روزی که پروردگار خود را دیدار کنم و از من پرسش کند چه کسی را بر امت محمد (ص) خلیفه قرار دادی؟ خواهم گفت: پروردگارا، از پیامبر (ص) شنیدم که می گفت: خالد بن ولید شمشیری از شمشیرهای خداست که بر مشرکان کشیده شده است. لیکن من کسانی را بر خواهم گزید که رسول خدا (ص) در هنگام رحلت خود از آنان خشنود بود.» پس تمام کاندیدهای خلافت بلافصل عمر از نظر او،همگی درگذشته بودند.به همین دلیل او تصمیم گرفت تا با تشکیل شورایی آن هم با شرایط خاص، تعیین خلافت پس از خویش را به آنان واگذار کند.
روزی ابن عباس به نزد عمر رفت. عمر به او گفت:«ای ابن عباس؛ آیا می دانی چه چیز مانع رسیدن خلافت به شما بعد از رسول خدا(ص) شد؟ ابن عباس گوید: من دوست نداشتم به او پاسخ دهم، به او گفتم: اگر ندانم خلیفه مرا آگاه می نماید؟ عمر گفت: مردم دوست نداشتند نبوت و خلافت در خانواده شما جمع شود، تا با آن بر دیگران فخر بفروشید، و قریش خلافت را برای خود انتخاب نمود، و درست اندیشید و موفق گردید. گفتم ای امیرالمومنین(یعنی عمر) اگر به من اجازه سخن گفتن دهی و خشم خود را از من دور نمایی، در این مورد سخن بگویم؟ عمر گفت: بگو! گفتم: این که می گویی قریش برای خود خلیفه انتخاب نمود و درست اندیشید و موفق گردید، اگر انتخاب قریش موافق با انتخاب پروردگار می بود، کار خوب را قریش انجام داده و قابل بحث نبوده و مورد حسادت واقع نمی شد (ولیکن متاسفانه انتخاب قریش هماهنگ با انتخاب پروردگار نبود) و این که گفتی: قریش دوست نداشت نبوت و خلافت در یک خانواده باشد، خداوند متعال می فرماید: «ذَلِکَ بَاَنَّهُم کَرِهُوا مَا اَنزَلَ اللهُ فَاَحبَطَ اَعمَالَهُم»: آنان آنچه خداوند نازل نمود را دوست نداشتند، و همه اعمال آنها از بین رفت.
عمر ادامه داد و گفت: به من رسیده است که تو می گویی: خلافت را از روی حسدو ظلم و ستم از ما دور گرداندند. ابن عباس گفت: اما این که از روی ظلم از ما ستانده شد، این مسیله برای همگان روشن است، و امّا این که گفتی از روی حسد، به آدم (علیه السلام) جدّ ما حسادت شد، و ما نیز فرزندان او هستیم که به ما حسادت می ورزند. عمر گفت: هیهات، هیهات به خداسوگند هرگز حسداز دلهای شما بنی هاشم از بین نرود. ابن عباس: گفت ای امیرالمومنین،آهسته! دل هایی را که خداوند از آلودگی ها پاک نموده است به حسد توصیف منما، زیرا قلب رسول خدا(ص) نیز،از دل های بنی هاشم است. عمر گفت: از من دور شو، ای ابن عباس! ابن عباسگفت :این کار را می کنم وقتی خواستم بر خیزم، از من خجالت کشید، و گفت: ای ابن عباسسر جای خود بنشین؛ به خداسوگند من حقوق تو را رعایت می کنم، و آنچه تو را خوشحال می کند، دوست می دارم.»
یعقوبی می نویسد:«عمر ، خلافت را به شورایی شش نفره از اصحاب پیامبر خدا کشاند : علی بن ابی طالب علیه السلام ، عثمان بن عفان ، عبدالرحمان بن عوف ، زبیر بن عوام ، طلحة بن عبیداللّه و سعد بن ابی وقّاص ، و گفت : سعید بن زید را به جهت خویشی اش با من از شورا بیرون کردم . با او درباره پسرش عبد اللّه بن عمر صحبت شد . گفت : برای خاندان خطّاب ، آنچه از خلافت به دست آورده اند ، کافی است . عبد اللّه نمی تواند زنش را طلاق بدهد .
او به صُهَیب ، فرمان داد که با مردمْ نماز بگزارد تا آن شش نفر ، از میان خود ، به یک تن رضایت دهند و ابو طلحه (زید بن سهل انصاری) را بر آنان گمارد و گفت : اگر چهار نفر رضایت دادند و دو نفر مخالفت کردند ، گردن آن دو نفر را بزن و اگر سه نفر رضایت دادند و سه نفر مخالفت کردند ، گردن آن سه نفری را بزن که عبد الرحمان در میانشان نیست و اگر سه روز گذشت و به هیچ کس رضایت ندادند ، همه آنها را گردن بزن.»

پیشنهاد کاربران

بپرس