شوخگین

لغت نامه دهخدا

شوخگین. ( ص مرکب ) شوخگن. ( المعجم ). شوخگن که چرکن باشد. ( برهان قاطع ) ( آنندراج ). چرکین. ( ناظم الاطباء ). واقح. ( منتهی الارب ). دنس. چرک. چرگن. ناپاک. ( یادداشت مؤلف ). پلید و چرکن. ( لغت فرس اسدی ) :
جاف جاف است و شوخگین و سترگ
زنده مگذار دول را زنهار.
منجیک.
موی ژولیده ای بسر دارد
شوخگین جامه ای ببر دارد.
طیان.
- شوخگین شدن ؛ درن. وسخ. وضر. ( یادداشت مؤلف ).
|| دست و پای سخت و درشت شده و پینه بسته. || ریشی که از آن ریم پالاید. ( از ناظم الاطباء ).

فرهنگ فارسی

( صفت ) چرکین چرکن چرک آلوده .

فرهنگ معین

(ص مر. ) چرکین .

پیشنهاد کاربران

بپرس