شده میراث ز جدانش از دیرینه
شوخگن گشته از شنبه و آدینه.
منوچهری.
هم از اینسان به عید خواهی رفت شوخگن جبه چارکن دستار.
مسعودسعد.
کیمخت نافه را که حقیر است و شوخگن عزت بدان کنند که پر مشک اذفر است.
سعدی.
- شوخگن شدن ؛ آلوده شدن به شوخ. چرکین شدن. توسخ. تدنس. طفس. دنس. طفاسه. وسخ. وضر. طبع. ( تاج المصادربیهقی ). توسخ. تدنس. ( المصار زوزنی ).- شوخگن کردن ؛ آلوده کردن به شوخ. چرکین کردن. توسیخ. ( المصادر زوزنی ).
- شوخگن گردانیدن ؛ آلودن به شوخ. چرکین گردانیدن. ایساخ. ادران. ( تاج المصادر بیهقی ).
|| ناخالص و درآمیخته. آلوده به مواد هیچکاره. ناسره : و چنین میگویند که چون کافور از درخت بیرون کنند شوخگن باشد... و بازرگانان آن را بشویند. ( ذخیره خوارزمشاهی ).