جهانجوی گفت ای بد شوخ روی
ز من هرچه بینی تو فردا بگوی.
فردوسی.
بیامد فرستاده شوخ روی سر تور بنهاد در پیش اوی.
فردوسی.
با دیلمان به لاسگری اشتلم کندگر داند ار نداند آن شوخ روی شنگ.
سوزنی.
اما تو خود مهمان شوخ روی وقح افتاده ای اگر من جمله اوراق و اثمار بر تو نثار کنم تو سیر نگردی. ( سندبادنامه ص 169 ).رجل سفیق الوجه ؛ مرد شوخ روی بی شرم. ( منتهی الارب ).