شوخ رو

لغت نامه دهخدا

شوخ رو. ( ص مرکب ) شوخ روی. بی باک و گستاخ. ( ناظم الاطباء ). جسور. گستاخ. متهور. بی باک. || وقح. وقیح. ( از تاج المصادر بیهقی ). سرتخ. سمج. بیشرم [ : مردم ساروان به خراسان ] مردمانی اند شوخ روی و جنگی و دزدپیشه و ستیزه کار و بی وفا و خون خواره. ( حدود العالم ). و مردمان روستا [ به ایلاق در ماوراءالنهر ] بیشتر کیش سپیدجامگان دارند و مردمانی اند جنگی و شوخ روی. ( حدود العالم ). و این ترکان گنجینه ، مردمانی اند دزدپیشه ، کاروان شکن و شوخ روی و اندر آن دزدی جوانمردپیشه. ( حدود العالم ).
جهانجوی گفت ای بد شوخ روی
ز من هرچه بینی تو فردا بگوی.
فردوسی.
بیامد فرستاده شوخ روی
سر تور بنهاد در پیش اوی.
فردوسی.
با دیلمان به لاسگری اشتلم کند
گر داند ار نداند آن شوخ روی شنگ.
سوزنی.
اما تو خود مهمان شوخ روی وقح افتاده ای اگر من جمله اوراق و اثمار بر تو نثار کنم تو سیر نگردی. ( سندبادنامه ص 169 ).
رجل سفیق الوجه ؛ مرد شوخ روی بی شرم. ( منتهی الارب ).

فرهنگ معین

(ص مر. ) گستاخ .

پیشنهاد کاربران

بپرس