چو یزدان همی شهریاری فزود
ز من در جهان یادگاری نمود.
فردوسی.
نه بی تخت شاهی بوددین بپای نه بی دین بود شهریاری بجای.
فردوسی.
منم گفت با فره ایزدی همم شهریاری وهم بخردی.
فردوسی.
از درگه شهنشه مسعود باسعادت زیبا بپادشاهی دانا بشهریاری.
منوچهری.
برآوردی مرا از شهریاری کنون خواهی که از جانم برآری.
نظامی.
- شهریاری دادن ؛ به شهریاری یا فرمانروایی ناحیه ای گماشتن : ترا بر سپه کامگاری دهم
به هندوستان شهریاری دهم.
فردوسی.
- شهریاری کردن ؛ فرمانروایی کردن. سلطنت کردن : چرا رومیان شهریاری کنند
بدشت سواران سواری کنند.
فردوسی.
|| ( اِ مرکب ) مملکت. ( ناظم الاطباء ) : خداوند ما نوح فرخ نژاد
که بر شهریاری بگسترد داد.
ابوشکور.
شهریاری. [ ش َ ] ( اِ ) نام ملینی است که لکلرک در ترجمه ابن البیطار در شرح حمارالوحش آورده است ولی گمان میکنم این کلمه ، شب یاره باشد و به غلط شهریار خوانده است. ( یادداشت مؤلف ).
شهریاری. [ ش َ ] ( اِخ ) دهی از دهستانهای رامهرمز شهرستان اهواز است واز 15 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 4000 تن است. ( از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6 ).
شهریاری. [ ش َ ] ( اِخ ) مؤلف لباب الالباب نویسد:از افاضل خراسان... و قصائد و مقطعات او مشهور نیست اما رباعیات او که از لطف طبع نشان دارد در اطراف جهان سایر است و در نزهةالمجالس نیز یک رباعی از او آمده است. ( لباب الالباب چ سعید نفیسی ج 2 ص 479، 788 ).