شنگی

لغت نامه دهخدا

شنگی. [ ش َ ] ( حامص ) خوشدلی. شادی :
برداشت رباب [ معشوقه ] از سر شنگی و پس آنگه
بنواخت و از جمله نواها بدرآمد.
سوزنی.
چو ترک دلبر من شاهدی به شنگی نیست
چو زلف پرشکنش حلقه فرنگی نیست.
سعدی.
این دلبری و شنگی بی موجبی نباشد
وین سرکشی و شوخی باز از کجاست گوئی.
فخر بناکتی.
- شنگی کردن ؛ شاهدی و شوخی و ظرافت کردن :
شنگی کن و سنگی زن بر شیشه عقل ایرا
می چون پری از شیشه دیدار نمود اینک .
خاقانی.

فرهنگ فارسی

خوشدلی و شادی

گویش مازنی

/shengi/ نوعی سبزی کوهی که برگی مانند برگ سیر دارد و در طبخ برخی غذاها از آن استفاده کنند

واژه نامه بختیاریکا

( شُنگی ) از قرن 8 بزرگترین واحد ایل بختیاری از تیره تبدیل به طایفه گردید. چهارلنگ و هفت لنگ تعریف شد و از آن تاریخ تحولات زیادی در زمینه جغرافیا، تقسیمات بصورت مداوم بوجود آمد. بدین سبب هنوز اجماعی بر روی چارت بختیاری وجود ندارد. برآیند نظریات متعدد از میان کتب و ماخذ شفاهی بدین گونه می باشد. ( شاخه ) ( ت ) کهیش؛ ( ط ) کیانرسی

مترادف ها

mirth (اسم)
شادی، نشاط، خوشی، طرب، سرور، خوشحالی، عیش، شنگی

فارسی به عربی

مرح

پیشنهاد کاربران

بپرس