چنانکه خامه ز شنگرف برکشد نقاش
کنون شود مژه من به خون دیده خضاب.
خسروانی.
بنفشه زار بپوشید روزگار به برف چنار گشت دوتاه و زریر شد شنگرف.
کسائی.
بگرد اندرون همچو پر عقاب که شنگرف بارد بر آن آفتاب.
فردوسی.
تو گفتی که ابری برآمد ز کنج ز شنگرف نیرنگ زد بر ترنج.
فردوسی.
بجای شنگرف اندر نگارهاش عقیق بجای ساروج اندر ستانه هاش درر.
فرخی.
بر روی لاله قیر به شنگرف برچکیدگویی که مادرش همه شنگرف زاد و قیر.
منوچهری.
ز کافوری تنش شنگرف می زادچنان کز کوه سنگین لعل و بیجاد.
( ویس و رامین ).
آن می که گر بدور بداری ز عکس وی شنگرف سوده گردد مغز اندر استخوان.
جوهری.
سپه نیز ترسنده گشتند پاک ز خون همچو شنگرف شد روی خاک.
اسدی.
صحرا به لاژورد و زر و شنگرف از بهر چه منقش و مدهون است.
ناصرخسرو.
خون از اندام نازک او روان گشته بود، چنانکه شنگرف بر کوه برف. ( اسکندرنامه نسخه سعید نفیسی ).شگفت نیست که شنگرف خیزد از سیماب
از آنکه مایه شنگرف باشد از سیماب.
مسعودسعد.
چهار رنگ بباید گرفت یکی مانندگچ که رنگ سفید بود و یکی مانند زگال که رنگش سیاه بود و سوم مانند زعفران که رنگش زرد بود و چهارم مانند شنگرف که رنگش سرخ بود و از هر یک مقداری معلوم بهم بباید آمیخت. ( کائنات جو ابوحاتم اسفزاری ).بیشتر بخوانید ...