از آن شنعت این پند برداشتم
دگر دیده نادیده انگاشتم.
سعدی ( بوستان ).
نخواهم در این وصف از این بیش گفت که شنعت بود سیرت خویش گفت.
سعدی.
تفو بر چنین ملک و دولت که راندکه شنعت بر او تا قیامت بماند.
سعدی.
- شنعت و رسوایی ؛ زشتی و رسوایی : خبر از عشق نبوده ست و نباشد همه عمر
هرکه او را خبر از شنعت و رسوایی هست.
سعدی.
|| رسوایی. || حقارت و پستی. ( ناظم الاطباء ). || زشت شمردن. ( یادداشت مؤلف ) : خودیکی بوطالب آن عم رسول
مینمودش شنعت عربان مهول.
مولوی.
و رجوع به شنعة شود.|| طعنه زدن. ( ناظم الاطباء ). طعنه. ( فرهنگ فارسی معین ) ( غیاث ) :
تو به آرام دل خویش رسیدی سعدی
می خور و غم مخور از شنعت بیگانه و خویش.
سعدی.
- شنعت کردن ؛ تقریع کردن. ( یادداشت مؤلف ). طعنه زدن. سرزنش کردن. ( فرهنگ فارسی معین ). سرکوفت زدن : ای برادر ما به گرداب اندریم
وانکه شنعت می کند بر ساحل است.
سعدی.
|| کراهت. || بی رحمی. || درشتی. ( ناظم الاطباء ).شنعة. [ ش ُ ع َ ] ( ع اِمص ) زشتی. اسم است مصدر را. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). زشتی وبدی و طعنه. ( از غیاث اللغات ). رجوع به شنعت شود.