پیری و درازی و خشک شنجی
گوئی به گه آلوده لتره غنجی.
منجیک ( از لغت فرس اسدی ).
|| بینی کوه. ( برهان ). دماغه و بینی کوه که شکستگی بسیار داشته باشد. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ) ( جهانگیری ). || زمین که بغایت سخت بود و شکستگی و ناهمواری و سنگ بسیار داشته باشد. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ) : اندیشه کن از بندگی امروز که بنده ت
پیش تو بپای است و تو بنشسته به شنجی.
ناصرخسرو.
شنج. [ ش ُ ] ( اِ ) نوعی از صدف باشد که آن را توتیای اکبر خوانند و شیرازیان قصبک گویند. ( برهان ). نوعی از صدف. ( فرهنگ جهانگیری ). قسمی وَدَع. قسمی صدف. صدفی که از آن توتیا میسازند. ( ناظم الاطباء ). گوش ماهی. لیسک. حلزون. خف الغراب. فرحولیا. راب. سفیدمهره. ( یادداشت مؤلف ). معرب سنک و نوعی از حلزون باشد. ( از فهرست مخزن الادویه ). حلزون. ( داود ضریر انطاکی ص 224 ). || عصاره درخت یلاس است که کات نامند و به هندی کهیر و کته نامند. ( فهرست مخزن الادویه ).
شنج. [ش َ ن َ ] ( ع اِ ) شتر نر. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). شتر. ( مخزن الادویه ). || ( اِمص ) ترنجیدگی پوست و درکشیدگی آن. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ).
شنج. [ ش َ ن َ ] ( ع مص ) ترنجیده و درهم کشیده شدن پوست کسی : شنج جلده شنجاً. ( از منتهی الارب ). منقبض شدن پوست و درهم کشیده شدن آن در اثر رسیدن آتش بدان یا سرمازدگی. ( از اقرب الموارد ).
شنج. [ ش َ ن ِ ] ( ع ص ) فرس شنج النسا؛ اسب درکشیده رگ ران و هو مدح لانه اذا شنج لم تسترخ رجلاه. ( منتهی الارب ). اسب درکشیده رگ ران و این صفت نیکی است برای اسب زیرا در این صورت دیگر دو پای او سست نشود و گاه غراب را با این صفت توصیف نمایند. ( از اقرب الموارد ).