شنب

لغت نامه دهخدا

شنب. [ شَمْب ْ ] ( اِ ) گنبد. و از این است که گنبدی را که سلطان غازان در آذربایجان ساخته بود شنب غازان خوانند یعنی گنبدغازان. ( برهان ) ( جهانگیری ). خم بمعنی گنبد است. ( انجمن آرا ). گنبد باشد. ( سروری ) ( رشیدی ). گنبد بزرگ. ( یادداشت مؤلف ). طاق. قبه. رجوع به شنب غازان شود.
- شنب توحید ؛ محلی در تبریز که صوفیه بدانجا گرد می آمده اند برای ذکر و سماع و غیره. ( یادداشت مؤلف ).

شنب. [ ش َ ن ِ ] ( ع ص ) روز خنک. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).

شنب. [ ش َ ن َ ] ( ع اِمص ) آبداری و خوش آبی و خنکی دندان. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). خوش آب دندان و سردی آن. ( مهذب الاسماء ). روشنی دندان. ( دهار ). صفا و خوشابی دندان. || خنکی دهن.( منتهی الارب ). || تیزی دندان به روشی که کناره آن به اره ماند. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || ( اِ ) خجک سپید در دندان. ( منتهی الارب ). نقطه های سفید در دندان. ( از اقرب الموارد ).

شنب. [ ش َ ن َ ] ( ع مص ) خوشاب دندان گردیدن. ( منتهی الارب ). شَنِب َ الرجل شَنَباً؛ کان ثغره اَشْنَب فهو شانب علی الاستعمال و شَنیب علی القیاس و اَشْنَب. ( از اقرب الموارد ). || خنک شدن روز. ( منتهی الارب ). شَنِب َ یومُنا؛ سرد شد روز ما، فهو شَنِب و شانب و الاسم الشُنْبة. ( از اقرب الموارد ).

فرهنگ فارسی

گنبد، قبه
( اسم ) گنبد قبه .
خوشاب دندان گردیدن یا خنک شدن روز

فرهنگ معین

(شَ یا شُ ) (اِ. ) گنبد، قبه .

فرهنگ عمید

گنبد، قبه.

پیشنهاد کاربران

بپرس