اندر آن دشت که تو تیغ برآری ز نیام
مردم از خون به عَمَد گردد و آهو به شناه.
فرخی.
ز خون دشمن اندر میان رزمگهش بلند پیل نداند گذشت جز به شناه.
فرخی.
و اندر آن دریا و آن آب و وحل درماندکه برون آمد از آنجا نتواند به شناه.
منوچهری.
چو غواص زی دُرِّ داننده راه همی زد به دریای معنی شناه.
( گرشاسب نامه ص 255 ).
رنگ را اندر کمرها تنگ شد جای گریغماغ را اندر شمرها سرد شد جای شناه.
؟ ( از فرهنگ اسدی ).
به نزد آب شناس آن کس است طعمه موج که ز آب علم تو دارد گذر طمع به شناه.
رضی الدین نیشابوری.
- شناه آموختن ؛ شنا آموختن. شنا یاد دادن : هیچ دانا بچه بط را نیاموزد شناه.
سنایی.
- || شناوری یاد گرفتن.- شناه دانستن ؛ شنا دانستن. به فن شناوری واقف بودن و توانستن : و هرکه شناه دانست خود را به آب اندر گرفت. ( ترجمه طبری ص 515 ).
فرش دولت گستراند هرکه او دارد هنر
آب جیحون بگذراند هرکه او داند شناه.
معزی.
- شناه زدن ؛ شنا کردن. غوطه خوردن. غرقه شدن : با توبه آشنا شو و بیگانه شو زجرم
تا در بحار رحمت رحمن زنی شناه.
سوزنی.
در آب چشمه چوشد پای تو بجامه زدن در آب دیده زند دست عاشق تو شناه.
سوزنی.
- شناه کردن ؛ شنا کردن : ای به بستان عطای تو چریده همه کس
زایران کرده به دریای سخای توشناه.
فرخی.
امید زایر تو رنجه گشت و خیره بماندز بسکه کرد به دریای بخشش تو شناه.
فرخی.
چاهها بود بر آن برچه یکی و چه هزارکه میان گل او پیل همی کرد شناه.
فرخی.
ای به دریای عقل کرده شناه وز بد و نیک روزگار آگاه.
سنائی.
هم در آن حال همی کرد به دریای ضمیرخاطر من ز پی حرص مدیح تو شناه.
سنائی.