شناق
لغت نامه دهخدا
شناق. [ ش ِ ] ( ع مص ) آمیختن مال کسی را به مال خود. ( منتهی الارب ). مشانقة. آمیختن مال کسی را به مال خویشتن. ( از اقرب الموارد ).
شناق. [ ش ِ ] ( ع مص ) گرفتن چیزی را از شَنَق و منه الحدیث : لا شناق َ؛ ای لایؤخذ من الشَنَق حتی یتم. ( منتهی الارب ). گرفتن چیزی رااز شَنَق. ( از اقرب الموارد ). رجوع به شَنَق شود.
شناق. [ ش َ ] ( ع ص ) دراز و طویل. مذکر و مؤنث و واحد و جمع در وی یکسان است. ( از ناظم الاطباء ). و رجوع به شِناق شود.
فرهنگ فارسی
پیشنهاد کاربران
شناق در گیلکی یعنی معرفت، درک و قدرشناسی
بی شناق یعنی بی معرفت، قدرنشناس، نمک کور و نمک نشناس
که معمولا بصورت منفی یعنی "بی شناق" در گفتار و نوشتار به کار برده می شود.
بی شناق یعنی بی معرفت، قدرنشناس، نمک کور و نمک نشناس
که معمولا بصورت منفی یعنی "بی شناق" در گفتار و نوشتار به کار برده می شود.