شنار. [ ش َ / ش ِ ] ( اِ ) شنا.شناوری. آب ورزی. سباحت. ( ناظم الاطباء ) :
یکی گفت مردی سوی رودبار
برود اندرون شد همی بی شنار.
ابوشکور.
|| تنک آبی از دریا و یا رودخانه که تهش نمایان بود و گل داشته باشد و کشتی در آن بند شود و بایستد و نگذرد. || قعر آب ، خواه آب دریا باشد و یا جز آن. || بندر. || مأمن کشتی. ( ناظم الاطباء ). || شاخه نوی که تازه از درخت برآید. || ولایت خرابی که کسی در آن توطن نکند و خالی از مردمان بود. ( ناظم الاطباء ) ( از برهان ). || ( ص )چیز نامبارک و شوم و نحس. ( ناظم الاطباء ). نامبارک وشوم و نحس. ( برهان ). || بدبخت و بداختر. ( ناظم الاطباء ).شنار. [ ش َ ] ( ع اِ ) عیب بدتر و عار. ( از منتهی الارب ). بدترین عیب و عار. ( از اقرب الموارد ). || دشمنی کردن باشد و دشمن داشتن یعنی با کسی و چیزی بد بودن. ( برهان ). || امر مشهور به بدی. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). فضاحت و بی آبرویی و رسوایی و بدنامی و ننگ و عار. ( ناظم الاطباء ) :
زانکه بی شکری بود شوم و شنار
میبرد بی شکر را تا قعرنار.
مولوی.