آن را که با مکوی و کلابه بود شمار
بربط کجا شناسد و چنگ و چغانه را.
شاکر بخاری.
تا کجا گوهری است بشناسم دست سوی دگر نپرماسم.
ابوشکور.
ز یزدان شناسید یکسر سپاس مباشید جز شاد ویزدان شناس.
فردوسی.
گر بر در این میر تو ببینی مردی که بود خوار و سرفکنده
بشناس که مردی است او بدانش
فرهنگ و خرد دارد و نونده.
یوسف عروضی.
ترا شناسد دانا مرا شناسد نیزتو از قیاس چو خاری من از قیاس چو ناژ.
لبیبی.
بیار ساقی زرین نبید و سیمین کاس به باده حرمت و قدر بهار نو بشناس.
منوچهری.
وی را شناخته بودم اما ندانستم که تا این جایگاه است. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 380 ). بنده غریب است میان این قوم و رسم این خدمت نمی شناسد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 380 ). امیر گفت : من طاهر راشناخته بودم در رعونت و نابکاری. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 394 ).چون داری نیکوش چو خود می نشناسیش
بشناس نخستینش پس آنگاه نکو دار.
ناصرخسرو.
بیدانش آمدی و در اینجا شناختی کاین چیست وآن چه باشد این چون و آن چراست.
ناصرخسرو.
ورمان همی بباید او را شناختن بی چون و بی چگونه طریقی است بس عسیر.
ناصرخسرو.
در اسب شناختن و هنر و عیب ایشان دانستن هیچ گروه به از عجم ندانستندی. ( نوروزنامه ).ای شده از شناس خود عاجز
کی شناسی خدای را هرگز.
سنایی.
بخودش کس شناخت نتوانست ذات او هم بدو توان دانست.
سنایی.
و خطری بزرگ که بفرمان ما ارتکاب کرد شناخته. ( کلیله و دمنه ). اگر من خود را جرمی شناسمی در تدارک آن غلو و التماس ننمایمی. ( کلیله و دمنه ). اگر مرا هزار جانستی و بدانمی که در سپری شدن آن فلک را فایدتی باشد... یک ساعت به ترک همه بگویمی و سعادت دوجهانی در آن شناسمی. ( کلیله و دمنه ). رنجی که من از پی تو دیدم
دردی که من از غم تو خوردم
بر کوه بیازمای یک بار
تا بشناسی که من چه مردم.
سوزنی.
بیشتر بخوانید ...