شمعوش. [ ش َ وَ ] ( ص مرکب ، ق مرکب ) شمعوار. شمعسان. چون شمع سوزان و فروزان و رخشان : شمعوش پیش رخ شاهد یاردمبدم شعله زنان می سوزم.سعدی.رجوع به شمعسان و شمعوار شود.