زین پیش همی روز شمردی گه آن بود
گاه است که اکنون قدح باده شماری.
فرخی.
که گر زین سو بدان در بنگرد مردبدان سو در زمین بشمارد ارزن.
منوچهری.
تزویرگر نیم من تزویرگرتو باشی زیرا که چون منی را تزویرگر شماری.
منوچهری.
رجوع به شمردن شود.- برشماردن ؛ شمردن. برشمردن. به شماره درآوردن :
اگر برشمارد کسی رنج تو
به گیتی فزون آیداز گنج تو.
فردوسی.
- دم شماردن ؛ نفس شمردن. کنایه از عمر گذراندن : به آسان گذاری دمی می شمار
که آسان زید مرد آسان گذار.
نظامی.
|| در عداد آوردن. پذیرفتن. فرض کردن. پنداشتن : به جز خمارش مشمار ای بصیر بصر
اگرچه او به سر اندر چو تو بصر دارد.
ناصرخسرو.
آنرا که چنین زنیش بفریبدشاید که خرد به مرد نشمارد.
ناصرخسرو.
کسی کو زیان کسان سود خویش شمارد، مَنِه سوی وی پای پیش.
ناصرخسرو.
دوست مشمار آنکه در نعمت زندلاف یاری و برادرخواندگی.
سعدی.
شمارند اهل دل این نکته را راست که کج با کج گراید راست با راست.
جامی.
- به دست چپ شماردن ؛ شمار به دست چپ کردن. کنایه از شمار صدها و هزاران تن. ( ازآنندراج ) : دل یاد کند فضایل او
چندانکه به دست چپ شمارد.
خاقانی.
|| پنداشتن. فرض کردن. گرفتن. حساب کردن. ( یادداشت مؤلف ) : گهر گر شماری تو بیش از هنر
ز بهر هنر شد گرامی گهر.
ابوشکور بلخی.
ور بشمارید چون ستاره چه باک است پیش شما ما چو شمس گاه زوالیم.
ناصرخسرو.
چو بینند کاری به دستت درست حریصت شمارند و دنیاپرست.
سعدی ( بوستان ).
- به کس نشماردن ؛ به کس نشمردن. اعتنا نکردن. ناچیز وحقیر شمردن کسی را : ز تخمی که هستی فرودآرمت
ازین پس به کس نیز نشمارمت.
فردوسی.
- غنیمت شماردن ؛ وقت مناسب را از دست ندادن : وگر کامرانی درآید ز پای
غنیمت شمارند فضل خدای.
سعدی ( بوستان ).
- فرصت شماردن ؛ فرصت شمردن. وقت مناسب را غنیمت دانستن و از دست ندادن : بیشتر بخوانید ...