شقح

لغت نامه دهخدا

شقح. [ش َ ] ( ع مص ) شکستن چیزی را. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ). معرب از شکستن.
- امثال :
لاشقحنک شقح الجوز بالجندل . ( یادداشت مؤلف ).
|| برداشتن سگ پای خود را تا بول کند. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ). || درآوردن مغز از داخل پوست گردو. || زشت شدن :قبح الرجل و شقح ؛ اتباع ، و قیل معناهما واحد. || زشت گردانیدن : شقح اﷲ فلاناً؛ قبحه. ( از اقرب الموارد ).

شقح. [ ش َ / ش ُ ] ( ع اِمص )قبحاً و شقحاً؛ زشتی باد بر او. ( ناظم الاطباء ). هر دو به یک معنی یا از اتباع است. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). قبح. قباحت. شقاحت. ( یادداشت مؤلف ).

شقح. [ ش ِ ] ( ع اِ ) شقح الکلب ؛ کون سگ و کنج دهان آن. ج ، اشقاح الکلاب. ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ فارسی

شقح الکلب کون سگ و کنج دهان آن جمع اشقاح الکلاب .

پیشنهاد کاربران

بپرس