شفی. [ ش َ فا ] ( ع مص ) نزدیک شدن آفتاب به غروب. || برآمدن ماه نو. || نمایان شدن شخص. ( منتهی الارب ). و رجوع به شَفا شود.
شفی. [ ش ِ / ش َ ]( از ع ، اِ ) ممال شفا. ( یادداشت مؤلف ) :
باد خلقش دمیده عطر حسب
نحل مهرش نهاده شهد شفی.
ابوالفرج رونی.
از آن سبب که عسل را حلاوت لب توست خدای عزوجل در عسل نهاد شفی.
ادیب صابر.
هر دمی یعقوب وار از یوسفی می رسد اندر مشام تو شفی.
مولوی.
شب به خواب اندر بگفتش هاتفی که خریدی آب حیوان و شفی.
مولوی.
و رجوع به شفا شود.شفی. [ ش َ فی ی ] ( ع ص نسبی ) منسوب به شفة. ( از اقرب الموارد ) ( آنندراج ) ( منتهی الارب ). لبی. ( ناظم الاطباء ). و رجوع به شفوی و شفهی و شفهیة شود.
شفی. [ ش ُ فی ی / ش ِ فی ی ]( ع اِ ) ج ِ شَفا. ( ناظم الاطباء ). رجوع به شفا شود.