شفلح. [ ش َ ف َل ْ ل َ ] ( ع ص ) شرم زن که ستبرلب فراخ فروهشته باشد. || زن فراخ شرمی که لبهای شرمش ستبر بود. ( از منتهی الارب ) ( از آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ). || مرد فراخ بینی بزرگ لب فروهشته. ( از منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از مهذب الاسماء ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || درخت کبر: اصف درختی است که کَبَر معرب آن است و اهل نجد آنرا شفلح نامند. ( از المعرب جوالیقی ص 293 ). || بار درخت کبر. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ). ثمر و بار شفلج که برزنگی ماند. ( منتهی الارب ). و رجوع به شَفْلَج شود. || درختی که تنه آن چهار کرانه دارد. ( از اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ). درختی است که تنه آن چهار کرانه دارد چنانکه از هر کرانه گوسپند ذبح توان کرد. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). || غوره شکافته شده خرما. ( از اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ).