شظی

لغت نامه دهخدا

شظی. [ ش َ ظا ] ( ع اِ ) استخوان کوچکی که به زانو و یا بازو و یا به جای باریک و ذراع ستور پیوسته است. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ). پی ذراع. ( منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ). || پیروان قوم. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).

شظی. [ ش َ ظا ] ( ع مص ) لنگیدن اسب ازغیژیدن استخوان شظای آن.( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || منتفخ شدن مرده و دروا شدن هر دو دست و پای آن. ( از اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ). دروا شدن هردو دست و پای مرده. ( منتهی الارب ). رجوع به شَطی ̍ شود. || انشقاق عصب و پی. ( ناظم الاطباء ). کفتن پی. ( منتهی الارب ). انشقاق عصب. ( اقرب الموارد ).

شظی. [ ش َ ظی ی ] ( ع اِ ) آماس لاشه مردار. ( از ناظم الاطباء ). به معنی شَظیَة است. ( منتهی الارب ). رجوع به شظیة شود. || ملحق شوندگان بر قوم به سوگند. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ). دخیلان برقومی به سوگند در حالی که از اصل و نژادشان نباشند.( از اقرب الموارد ). || کرد زمین زراعت یکی پس از دیگری تا نهایت کشت. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || ج ِ شَظیَة. ( اقرب الموارد ) ( از ناظم الاطباء ). رجوع به شظیة شود.

شظی. [ ش ِ / ش َ ظی ی ] ( ع اِ ) ج ِ شَظیَّة. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). رجوع به شظیة شود.

فرهنگ فارسی

جمع شظیه

پیشنهاد کاربران

بپرس