بجای خشتچه گر شصت نافه بردوزی
هم ایچ کم نشود گند زشت آن بغلت.
عماره مروزی.
به پیش سپاه اندرون پیل شصت جهان پست گشته ز پیلان مست.
فردوسی.
- شصت باز ؛ شصت باع. کمندی که شصت باز داشته باشد : هرکه را اندر کمند شصت بازی درفکند
گشت داغش بر سرین و شانه و رویش نگار.
فرخی.
رجوع به شست و شست یاز شود.- شصت ساله ؛ آنکه یا آنچه شصت سال دارد :
روز جستن تازیان همچون نوند
روز دز [ دژ ] چون شصت ساله سودمند.
رودکی.
- شصتگان ؛ در مرتبه شصتم.- شصت گانه ؛ دارای شصت. شصت در مرتبه : جزوات شصت گانه قرآن. ( یادداشت مؤلف ).
شصت. [ ش َ ] ( اِ ) شست. قلاب ماهیگیری. ( از ناظم الاطباء ). شست. شص. دام ماهی. دام ماهیگیری. تور ماهیگیری. ( یادداشت مؤلف ) :
در شصت فتاده ام چو ماهی
آیا بود آنکه دست گیرد.
حافظ.
|| ابهام. انگشت نر. انگشت کوتاه و درشت واقع در انتهای جانب انسی کف دست یا پا. شست. نر انگشت. ( یادداشت مؤلف ). || زهگیر. شست. ( یادداشت مؤلف ).- تیر از شصت [ شست ] رفتن یا بدر رفتن ؛ بیرون شدن تیر از زهگیر. تیر از کمان رفتن.
- || کنایه است از قرار گرفتن در مقابل عمل انجام شده. در مقابل عملی قرار گرفتن که جبران و بازگشت آن میسر نباشد : چون برفت تیر از شصت بدر رفت. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 320 ). رجوع به شست شود.
شصت. [ ش َ ] ( اِخ ) دهی از دهستان ززوماهرو بخش الیگودرز شهرستان بروجرد. آب آن از چشمه و قنات و سکنه آن 175 تن و محصول آنجا غلات و لبنیات است. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6 ).