بتی که از لب خویش است می پرستی او
کشد به دام پری را قبای شستی او.
محسن تأثیر ( از آنندراج ).
جامه شستی خود دام تماشایی کن در لباس قلمی مشق خودآرایی کن.
محمدسعید اشرف ( از آنندراج ).
|| ( اِ ) ( اصطلاح نقاشی ) تخته ای بیضی یا مستطیل که رنگهای مختلف بر روی آن چیده شود. در یک گوشه شستی بریدگی وجود دارد که جای شست دست چپ نقاش است. نقاش به هنگام کار بر روی شستی بوسیله قلم مو رنگهای لازم را مخلوطکند و رنگ منظور را آماده سازد و سپس آن را بکار برد. ( فرهنگ فارسی معین ) : مثل اینکه نقاشی ته رنگهای روی تخته شستی خودش را به هم مخلوط کرده باشد. ( سایه روشن صادق هدایت ص 11 ). || ( اصطلاح موسیقی ) اشاره با شست به سیم بم. ( فرهنگ فارسی معین ).شستی. [ ش َ ] ( از فرانسوی ، اِ ) شکسته کلمه شاسی فرانسه. جاها باکود بسیار و به شیشه ها پوشیده که به روز روی شیشه هارا برای تابش آفتاب باز کنند و شبانگاه با نمد و امثال آن پوشند. ( یادداشت مؤلف ). رجوع به شاسی شود.