بخوردند چیز و بشستند دست
بدان کار بهرام دل را ببست.
فردوسی.
من از خستگیهای تو خسته ام رخان را به خون جگر شسته ام.
فردوسی.
ز گنجور خود جامه نو بجست به آب اندر آمد سر و تن بشست.
فردوسی.
چو شد بافته شستن و دوختن گرفتند از او یکسر آموختن.
فردوسی.
بخورد آب و روی و سرو تن بشست به پیش جهان آفرین شد نخست.
فردوسی.
وانگهی فرزند گازر گازری سازد ز توشوید و کوبد ترا در زیر کوبین زرنگ.
حکیم غمناک.
ز دولا کرد آب اندر خنوری که شوید جامه را هر بخت کوری.
شهابی ( از لغت فرس اسدی ).
نوزتان سینه و پستان به دهن بر ننهادنوزتان روی نشست و نوزتان شیر نداد.
منوچهری.
نوروز ببین که روی بستان شسته ست به آب زندگانی.
ناصرخسرو.
آرایش او به رنگ و بوی خوش افشاندن جعد و شستن غره.
ناصرخسرو.
جان به صابون خرد بایدت شستن کاین جسدتیره ماند گر مر او را جمله در صابون کنی.
ناصرخسرو.
- بر خون کسی دست شستن ؛ کشتن او را. ( یادداشت مؤلف ) : چه کرده ست با تو نگویی همی
که بر خون او دست شویی همی.
فردوسی.
- به خون دست شستن ؛ کنایه از خونریزی و آدمکشی کردن : که گر او نشستی به خون دست خویش
نگه داشتی دست و آیین و کیش.
فردوسی.
- دست بد را شستن ؛ بد را دست شُستن. آماده شدن بدی را : ز تور اندر آمد زیان از نخست
کجا با پدر دست بد را بشست.
فردوسی.
بیامد هر آن کس که نیکی بجست مباد آنکه اودست بد را بشست.
فردوسی.
- روی به قیر شستن ؛ اندوده شدن روی به قیر. اندودن به قیر. کنایه از تیره و سیاه شدن است : شبی چون شبه روی شسته به قیر
نه بهرام پیدا نه کیوان نه تیر.
فردوسی.
بیشتر بخوانید ...