دارم عجب ز نقش خیالش که چون نرفت
از دیده ام که دمبدمش کار شست و شوست.
حافظ.
رجوع به شستشو و شست و شوی شود.- شست و شو دادن ؛ شستن. پاک کردن :
گر عاشقی ز گرد علائق غمین مباش
کآن لعل آبدار دهد شست و شوی دل.
صائب تبریزی ( از آنندراج ).
ز سیل اشک چنان شست و شوی دیده دهم که هر نظاره فریبی بیفتد از نظرم.
حکیم کاشی ( از آنندراج ).
- شست و شو کردن ؛ شستن. شستشو کردن. غسل کردن : خدای را به میم شست و شوی خرقه کنید.
حافظ.
- شست و شو کردن کسی را ؛ بسیاری بد و دشنام و ناشایست گفتن بدو. سخت و بسیار بد و زشت گفتن. دشنام فراوان دادن. ( یادداشت مؤلف ).