زیرا که ولایت چو تنی هست و در آن تن
این حاشیه شاه رگ است و شریان است
دستور طبیب است که بشناسد شریان
چون با ضربان باشد و چون بی ضربان است.
منوچهری.
بیرون از این ، اندر دست دو رگ دیگر است از رگها که از دل رسته است و آن را شریان گویند. ( ذخیره خوارزمشاهی ).شریانش دیده چون رگ بربط نه خون نه حس
خار و خسش به دیده رای اندر آمده.
خاقانی.
کوزه فصاد گشت سینه اوبهر آنک موضع هرمبضع است بر سر شریان او.
خاقانی.
چشم ما خون دل و خون جگر از بس که ریخت اکحل و شریان ما را دم نخواهی یافتن.
خاقانی.
دلم مرگ پسر عم سوخت و در جانم زد آن آتش که هیمه اش عرق شریان گشت و دودش روح حیوانی.
خاقانی ( دیوان چ سجادی ص 415 ).
- شریان بازی ؛ ( در آنندراج بی آنکه توضیح داده شود آمده است و در فرهنگهای موجود به معنی و شرح آن دست نیافتیم ) : اطفال کرشمه را به عهدت
شریان بازی کرشمه بازی است.
طالب آملی ( از آنندراج ).
- شریان صدغ ؛ شریان صدغ دو باشد یکی از سوی راست و یکی از سوی چپ. ( ذخیره خوارزمشاهی ). رجوع به همان متن شود.- شریان وریدی ؛ از این شریان هوا از ریه به قلب می رسد... و آن کوچکترین شرایین است. ( از بحر الجواهر ). رجوع به همان متن شود.
- شریان یافوخ ؛ شریان که به ملاج یعنی قسمت نرم جلو سر کودک متصل است. این شریان را ببرندو بریدن او به سبب سختی پوست سر دشخوار باشد و بریدن او ماده آب و سبل و جرب از چشم باز دارد و شقیقه ٔکهن را زایل گرداند. ( ذخیره خوارزمشاهی ).
|| درختی که از وی کمان سازند. ( منتهی الارب ) ( از مهذب الاسماء ) ( ناظم الاطباء ). آنچه از درخت نبع در پایان کوه روید آن را شریان خوانند. ( منتهی الارب ). درخت راش است. نبع. شوحط. قسمی از عضاة است. ( یادداشت مؤلف ). درختی است. ( آنندراج ) ( از غیاث اللغات ). شجرالقسی. ( المنجد ) ( اقرب الموارد ). رجوع به مترادفات کلمه شود.بیشتر بخوانید ...