چون عروسی شرمگین بدخواه شاه
سر ز شرم شاه در چادرکشید.
مسعودسعد.
ملک شرمگین در حشم بنگریست که سودای این بر من از بهر چیست.
سعدی ( بوستان ).
- شرمگین شدن ؛ خجل شدن. خفر. خفارت. ( یادداشت مؤلف ). خزیان. ( دهار ).|| شرم دار. ( ناظم الاطباء ). باحیا. خجول. شرمگن. ( یادداشت مؤلف ) : خداوند کریم است و شرمگین چون ببیند شاید که نپسندد که تو در آن درجه خمول باشی. ( تاریخ بیهقی ). از سلطان کریم تر و شرمگین تر آدمی نتواند بود. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 362 ). ندانم که کار کسی بازایستد که این ملک رحیم و حلیم و شرمگین را بدو باز نخواهند گذاشت. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 259 ).
نه ز سردان خورد طپانچه گرم
این رخ شرمگین که من دارم.
خاقانی.
صنم تا شرمگین بودی و هشیارنبودی بر لبش سیمرغ را بار.
نظامی.
دختر شرمگین ز حشمت شاه به مخموری لب خشک از زبان شرمگین دارم
خط پیمانه ام چشم حجاب آلوده را ماند.
شیخ العارفین ( از آنندراج ).
بر خود آیین شکر داشت نگاه.نظامی.
گدای شرمگین در پرده شب بی حیا گردد.صائب تبریزی.