شرمنده گشتن
لغت نامه دهخدا
فرهنگ فارسی
پیشنهاد کاربران
بشرم رفتن . [ ب ِ ش َ رَت َ ] ( مص مرکب ) شرمنده شدن . ( آنندراج ) : بشرم رفته تن یاسمین از آن اندام بخون نشسته دل ارغوان از آن عارض . حافظ.
بشرم در افتادن ؛ شرمنده شدن. حالت شرم و خجلت دست دادن :
به عشق روی تو گفتم که جان برافشانم
دگر بشرم در افتادم از محقر خویش.
سعدی.
به عشق روی تو گفتم که جان برافشانم
دگر بشرم در افتادم از محقر خویش.
سعدی.