قلب مشو تا نشوی وقت کار
هم ز خود و هم ز خدا شرمسار.
نظامی.
تا نشود راز چو روز آشکارتا نشویم از پدرش شرمسار.
نظامی.
مکن پنجه از ناتوانان بدارکه گر بفکنندت شوی شرمسار.
سعدی ( بوستان ).
- شرمسار شدن از روی ، یا در روی کسی ؛ خجل و شرمنده شدن از وی : تو در روی سنگی شدی شرمسار
مرا شرم نآید ز پروردگار.
سعدی ( بوستان ).
برادر ز کار بدان شرم دارکه در روی نیکان شوی شرمسار.
سعدی ( بوستان ).
برهمن شد از روی من شرمسارکه شنعت بود بخیه بر روی کار.
سعدی ( بوستان ).
ای خداوند ببخشای وگر هر آینه مستوجب عقوبتم در روز قیامتم نابینا برانگیزتا در روی نیکان شرمسار نشوم. ( گلستان ).- شرمسارشدن در رخ کسی ؛ محاوره است. ( آنندراج ). شرمنده شدن در پیش وی :
ور ز تو در قلب من آید غبار
هم تو شوی در رخ من شرمسار.
امیرخسرو دهلوی ( از آنندراج ).