بتا نخواهم گفتن تمام مدح ترا
که شرم دارد خورشید اگر کنم سپری.
رودکی.
دلیران ایران ندارند شرم نجوشد یکی را به تن خون گرم.
فردوسی.
نکویی به هر جا چو آید بکارنکویی گزین وز بدی شرم دار.
فردوسی.
ز گفتارهای چنین شرم دارنزیبد سخن کژ ابر شهریار.
فردوسی.
همه لشکر از شاه دارند شرم به تیر و کمان بر شود دست نرم.
فردوسی.
ز بازارگان بستد آن آب گرم بدان تا ندارد جهانجوی شرم.
فردوسی.
ای با عدوی ما گذرنده ز کوی ماای ماهروی شرم نداری ز روی ما.
منوچهری.
هرکس گفتند که شرم ندارید مردی را می کشید به دارو چنین می کنید و گویید. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 184 ). آن طایفه از حسد وی هرکسی سختی کرد و شرم دارم که بگویم بر چه جمله بود.( تاریخ بیهقی ). پس گفت سیرت ما تا این غایت برچه جمله است. شرم مدارید و محابا مکنید و راست می گویید. ( تاریخ بیهقی ). و اگر این جوان کارنادیده فسادی خواهدپیوست مگر بدین نامه شرم دارم. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 472 ).چو پیش عاقلان جانت پیاده ست
نداری شرم ازین رفتن سواره.
ناصرخسرو.
شرم نداری همی ازنام زشت بر طمع آنکه شوی خوب حال.
ناصرخسرو.
من با تو نیم که شرم دارم از فاطمه و شبیر و شبر.
ناصرخسرو.
گفتم چادر ز روی بازنگیری بکر نه ای شرم داشتن چه مجال است.
ناصرخسرو.
گرش بنکوهی ندارد شرم و باک ورش بنوازی نیابی زو صواب.
ناصرخسرو.
همان بهتر که از خود شرم داریم بدین شرم از خدا آزرم داریم.
نظامی.
بیشتر بخوانید ...