شرج

لغت نامه دهخدا

شرج. [ ش َ ] ( ع اِ ) آبراهه از زمین سنگلاخ به سوی زمین نرم. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). ج ، اشراج. راه گذر آب در سنگلاخ. || گروه. یقال : اصبحوا فی هذا الامر شرجین ؛ یعنی فرقتین. ( منتهی الارب ). فرقه. ( اقرب الموارد ). گروه. ( ناظم الاطباء ). || انجمن. || مانند. ( منتهی الارب ). مثل. ( اقرب الموارد ). || نوع و گونه. یقال : هما شرج واحد؛ ای نوع واحد. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد )( ناظم الاطباء ). رجوع به شَرَج شود. || روغن کنجد. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). || خو و طبیعت. || شباهت. || انبازی و شرکت. ( ناظم الاطباء ). انبازی. ( منتهی الارب ). || عضله گوشت معقده است و با پوست آمیخته همچون گوشت لب. ( ذخیره خوارزمشاهی ). و کار این عضله آن است که معقده را یعنی لب روده را فراز هم کشد و بوقت حاجت باقی ثفل را بیرون کند. ( ذخیره خوارزمشاهی ). تفرق الاتصال که از پوست و گوشت اندر گذرد و به استخوان میرسد که استخوان به دو پاره شود و باشد که خرد شود یا از درازا شکافته شود. اگر یک شکاف بیش نباشد آن را شق گویند و اگر شکافها بسیار باشد شرج گویند. ( ذخیره خوارزمشاهی ): شرج الدبر؛ سر سفره ؛ ای حلقةالدبر و یطلق علی عضلته و عصبته. ( یادداشت مؤلف ) : این کرم [ خرد ] کودکان را بیشتر افتد و در شکنها و انجوغ شرج بسیار افتد. ( ذخیره خوارزمشاهی ).

شرج. [ ش َ رَ ] ( ع اِ ) جای فراخ از وادی. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). ج ، اشراج. || راه کهکشان. ( منتهی الارب ). مجره. ( اقرب الموارد ).
- شرج السماء ؛ راه کهکشان. ( مهذب الاسماء ).
|| خو و طبیعت. یقال : فلا رأیهم رأیی و لاشرجهم شرجی ؛ یعنی طبیعتی. ( منتهی الارب ). || شرم زن. ( از منتهی الارب ) ( از تاج العروس ). || محلی که مابین شرم زن و مقعد باشد. || مجمع حلقه دبر که منطبق میگردد. ( از تاج العروس ) ( از ناظم الاطباء ). || گوشه جامه دان. ( منتهی الارب ). بند جامه دان. یقال : عقد شرج العیبة؛ یعنی بست بند جامه دان را.( از اقرب الموارد ). بند جامه دان. || بند قرآن. || بند خورجین و امثال آن. ( از تاج العروس ). بند بغچه. || برهنگی و کفتگی ( ترکیدگی ) کمان. ( منتهی الارب ). شقاق در کمان. ( از اقرب الموارد ). شکاف کمان. ( غیاث اللغات ). ج ، اشراج.

شرج. [ ش َ ] ( ع مص ) آمیختن. ( منتهی الارب ). || آمیختن گوشت پخته با خام. ( منتهی الارب ). مخلوط کردن شراب را به آب : شرج الشراب بالماء؛ آمیخت شراب را با آب. ( از اقرب الموارد ). || بند بستن خریطه را. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). استوار بستن خریطه. ( غیاث اللغات ).بهم درآوردن گوشه جوال. ( تاج المصادر بیهقی ): شرج العیبة و الخریطة؛ درهم آوردن گوشه های آن جامه دان و خریطه را. ( ناظم الاطباء ). || فراهم آوردن.( منتهی الارب ). بر یکدیگر چیدن. ( غیاث اللغات ). گرد آوردن. ( از اقرب الموارد ): شرج الشی ٔ؛ فراهم کرد آن چیز را. ( ناظم الاطباء ). || دروغ بربستن برکسی. ( منتهی الارب ). دروغ گفتن. ( غیاث اللغات ) ( از اقرب الموارد ). || خره نهادن خشت. خشت در خره کردن. ( تاج المصادر بیهقی ). چیدن خشت و مرتب کردن آن در کنار یکدیگر. ( از اقرب الموارد ). برهم نهادن خشت. || شکافتن چیزی را. ( ناظم الاطباء ).بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱ - آمیختن ( گوشت پخته با خام و مانند آن ) . ۲ - بند بستن خریطه را . ۳ - دروغ ر بستن بر کسی .
دراز طویل و دراز یا سریر میت

فرهنگ معین

(شَ رَ ) [ ع . ] (مص م . ) ۱ - آمیختن (گوشت پخته یا خام و مانند آن ). ۲ - بند بستن خریطه را. ۳ - دروغ بستن بر کسی .

گویش مازنی

/sherej/ از طوایف ساکن در منطقه ی نور

پیشنهاد کاربران

بپرس