شرج
لغت نامه دهخدا
شرج. [ ش َ رَ ] ( ع اِ ) جای فراخ از وادی. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). ج ، اشراج. || راه کهکشان. ( منتهی الارب ). مجره. ( اقرب الموارد ).
- شرج السماء ؛ راه کهکشان. ( مهذب الاسماء ).
|| خو و طبیعت. یقال : فلا رأیهم رأیی و لاشرجهم شرجی ؛ یعنی طبیعتی. ( منتهی الارب ). || شرم زن. ( از منتهی الارب ) ( از تاج العروس ). || محلی که مابین شرم زن و مقعد باشد. || مجمع حلقه دبر که منطبق میگردد. ( از تاج العروس ) ( از ناظم الاطباء ). || گوشه جامه دان. ( منتهی الارب ). بند جامه دان. یقال : عقد شرج العیبة؛ یعنی بست بند جامه دان را.( از اقرب الموارد ). بند جامه دان. || بند قرآن. || بند خورجین و امثال آن. ( از تاج العروس ). بند بغچه. || برهنگی و کفتگی ( ترکیدگی ) کمان. ( منتهی الارب ). شقاق در کمان. ( از اقرب الموارد ). شکاف کمان. ( غیاث اللغات ). ج ، اشراج.
شرج. [ ش َ ] ( ع مص ) آمیختن. ( منتهی الارب ). || آمیختن گوشت پخته با خام. ( منتهی الارب ). مخلوط کردن شراب را به آب : شرج الشراب بالماء؛ آمیخت شراب را با آب. ( از اقرب الموارد ). || بند بستن خریطه را. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). استوار بستن خریطه. ( غیاث اللغات ).بهم درآوردن گوشه جوال. ( تاج المصادر بیهقی ): شرج العیبة و الخریطة؛ درهم آوردن گوشه های آن جامه دان و خریطه را. ( ناظم الاطباء ). || فراهم آوردن.( منتهی الارب ). بر یکدیگر چیدن. ( غیاث اللغات ). گرد آوردن. ( از اقرب الموارد ): شرج الشی ٔ؛ فراهم کرد آن چیز را. ( ناظم الاطباء ). || دروغ بربستن برکسی. ( منتهی الارب ). دروغ گفتن. ( غیاث اللغات ) ( از اقرب الموارد ). || خره نهادن خشت. خشت در خره کردن. ( تاج المصادر بیهقی ). چیدن خشت و مرتب کردن آن در کنار یکدیگر. ( از اقرب الموارد ). برهم نهادن خشت. || شکافتن چیزی را. ( ناظم الاطباء ).بیشتر بخوانید ...
فرهنگ فارسی
دراز طویل و دراز یا سریر میت
فرهنگ معین
گویش مازنی
پیشنهاد کاربران
پیشنهادی ثبت نشده است. شما اولین نفر باشید