شج

لغت نامه دهخدا

شج. [ ش َ ] ( اِ ) زمین سفید سخت کم گیاه را گویند که در آن غله نروید. ( برهان ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ).

شج. [ ش ُ ] ( اِ ) شش. ریه. ( مهذب الاسماء ذیل ریه ).

شج. [ ش َج ج ] ( ع مص ) سر کسی شکستن. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || قوت شراب به آب بشکستن. ( تاج المصادر بیهقی ). آمیختن شراب رابه آب. ( از منتهی الارب ). || شکافتن کشتی دریا را. ( از اقرب الموارد ) ( از منتهی الارب ). || طی کردن بیابان را. ( از اقرب الموارد ) ( از منتهی الارب ). قطع کردن مسافت. ( تاج المصادر بیهقی ). || بانگ کردن استر و کلاغ. ( المصادر زوزنی ).

فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱ - شکستن سر . ۲ - شکافتن کشتی دریا را .
اندوهگین شدن غصه مند شد از استخوان

فرهنگ معین

(شَ جّ ) [ ع . ] (مص م . ) ۱ - شکستن سر. ۲ - شکافتن کشتی دریا را.

پیشنهاد کاربران

بپرس