گرانمایه شبگیر برخاستی
زبهر پرستش بیاراستی.
فردوسی.
به شبگیر شمشیرها برکشیم همه دامن کوه لشکر کشیم.
فردوسی.
دگر روز شبگیر هم پرخماربیامد تهمتن بیاراست کار.
فردوسی.
شبگیر کلنگ را خروشان بینی دلها ز نوای مرغ جوشان بینی.
منوچهری.
شبگیر ز گل فاختگان بانگ برآرندگویی که سحرگاه همی خواب گزارند.
منوچهری.
روز سیم وقت شبگیر به شادیاخ رفت. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 402 ). من جاسوسان فرستاده ام و شبگیر دررسند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 353 ). امیر شبگیر برنشست و به کنار رود هیرمند رفت. ( تاریخ بیهقی ص 516 چ ادیب ).شبگیر زند نعره کلنگ از دل مشتاق
وز نعره زدن طعنه زند نعره زنان را.
سنایی.
بس آهو کو بکشت افتاد شبگیرجوی ناخورده خورد اندر جگر تیر.
میرخسرو.
ساقیا شبگیر شد شمع شبستانی بیاربزم روحانی به پا کن جام ریحانی بیار.
مظهر کاشی.
ز تیرگیش همی روشنی دهد بیرون بود هرآینه از شب دمیدن شبگیر.
معزی نیشابوری.
|| حرکت کردن مسافر قبل از صبح تا روز به منزل برسد. ( فرهنگ نظام ). راهی شدن پیش از سحر و بعد از نیم شب. ( برهان ). در اصطلاح اهل سفر کوچ کردن آخر شب و این مقابل «ایوار» بود و بلند از صفات او و با لفظ کردن و زدن و افتادن و برکشیدن به کار رود. ( آنندراج ) : وصل زلف او بدست کوشش و تدبیر نیست
دوری این راه از کوتاهی شبگیر نیست.
میرزا بیدل.
یک ره نرسیدیم به شبگیر و به ایواردر سایه همسایه دیواربدیوار.
هدایت.
در سفر داشته تا شوق حرم خواب مراصبح تا شام حکایت کند از شبگیرش.
ظهوری.
|| کسی که در آخر شب برای عبادت برخیزد. || شب. || آخر شب. ( ناظم الاطباء ).- هنگامه شبگیر ؛ هنگامه ای که شب را فراگیرد. که در شب واقع شود :
گر نقاب از آفتاب چهره برداری شبی
از جهان هنگامه شبگیر بر هم میخورد.
سالک یزدی.
|| که به شب کشد. که شب را دریابد. || نام مرغی است که در وقت صبح صدای حزین کند. ( برهان ) ( فرهنگ نظام ) ( آنندراج ). هر حیوانی که در شب بخواند و تغنی کند. ( ناظم الاطباء ).