شایسته
/SAyeste/
مترادف شایسته: ارجمند، باقدر، باکفایت، برازنده، بسزا، پسندیده، درخور، روا، زیبنده، سزاوار، شایگان، صالح، صلاحیت دار، عزیز، فراخور، قابل، لایق، مدیر، مستحق، مستلزم، مستوجب، مقبول، مناسب، موافق، نسیب، نیکو، والا
متضاد شایسته: ناشایسته
معنی انگلیسی:
فرهنگ اسم ها
معنی: دارای ویژگی مطلوب، مناسب، سزاوار و در خور، لایق، ( صفت فاعلی از شایستن )، دارای توانایی های لازم برای به دست آوردن چیزی یا انجام دادن کاری، سزاوار، لایق و درخور
برچسب ها: اسم، اسم با ش، اسم دختر، اسم فارسی
لغت نامه دهخدا
ز لشکر ورا بود سیصد سوار
همه گرد وشایسته کارزار.
فردوسی.
سواران شایسته کاررازببر تا بر آری ز ترکان دمار.
فردوسی.
بدو گفت بگزین ز لشکر سوارز گردان شایسته کارزار.
فردوسی.
آن بصدر اندر شایسته چو در مغز خردوان بملک اندر بایسته چو در دیده بصر.
فرخی.
کجا یابم دلی اندر خور خویش دل شایسته کافروشد بگوهر.
فرخی.
شایسته تر ز خدمت او خدمتی مخواه بایسته تر ز درگه او درگهی مدان.
فرخی.
تو بدین ازهمه شایسته تری همچنین باش و همه ساله تو شای.
فرخی.
بایسته یمین اول آن قاعده ملک شایسته امین ملک آن خسرو دنیا.
عنصری.
چو من بودم تراشایسته دامادبه بخت من خدا این دخترت داد.
( ویس و رامین ).
از سر شفقت و سوز گویند فلان کاری شایسته کرد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 386 ). طاهر مستوفی را گفتی او از همه شایسته تر است. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 273 ). خداوند هم بندگان و چاکران شایسته دارد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 373 ).به آزادی از پیش شایسته جفت
همی هرچه زو دید یکسر بگفت.
اسدی.
مدان هیچ در آشکار و نهفت چو درد جدایی ز شایسته جفت.
اسدی.
پیمبر بدان داد مر علم حق راکه شایسته دیدش مر این مهتری را.
ناصرخسرو.
پیغمبر بد شهر همه علم و بر آن شهرشایسته دری بود و قوی حیدر کرار.
ناصرخسرو.
چاکر و بنده شایسته به از فرزند بود. ( سیاستنامه ). خدیجه محمد را بخواند گفت تو معروفی و در میان عرب کس نیست که مرا شایسته باشد. ( قصص الانبیاء ص 217 ). و گفت ملکا بحق خدایی تو که مرا فرزند شایسته بده که در بندگی تو عصیان نشود. ( قصص الانبیاء ص 141 ). خدیجه محمد را بخواند گفت تو معروفی و در میان عرب کس نیست که مرا شایسته باشد. ( قصص الانبیاء ص 217 ). و گفت ملکا بحق خدایی تو که مرا فرزند شایسته بده که در بندگی تو عصیان نشود. ( قصص الانبیاء ص 141 ). مردی بچهل سال مرد گردد و از صد یک شایسته آید. ( نصیحة الملوک غزالی ).بیشتر بخوانید ...فرهنگ فارسی
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
واژه نامه بختیاریکا
جدول کلمات
مترادف ها
توانا، قابل، مستعد، لایق، شایسته، اماده، با استعداد، صلاحیت دار، دارای صلاحیت قانونی، خلیق
قابل، شایسته، پسندیده، خوب، صحیح، سودمند، مهربان، مطبوع، خیر، خوش، پاک، نیک، نیکو، ارجمند، خوشنام
قابل، شایسته، واجد شرایط، مشروط، دارای شرایط لازم، توصیف شده
قابل، مستعد، شایسته، اماده، مناسب، زرنگ، متمایل، در خور
مستعد، شایسته، مناسب، مقتضی، در خور، سازگار، فراخور، تندرست
لایق، شایسته، خلیق، فراخور، سزاوار سرزنش، سزاوار، شایان، مستحق
لایق، شایسته، دارای سر رشته
شایسته، مناسب، مطبوع، بجا، بموقع، مخصوص، چنانکه شاید و باید
شایسته، صلاحیت دار، کافی، بسنده، قانع
شایسته، خلیق، مناسب، خوب، مقتضی، سازگار، فراخور، درخورد
شایسته، مناسب، مقتضی، در خور، دلچسب
شایسته، بجا، بموقع
شایسته، مناسب، در خور، برازنده، فراخور
شایسته، اصلی، حقیقی، ذاتی، باطنی، طبیعی، روحی، ذهنی
شایسته، خوش منظر، زیبنده
شایسته، مناسب، در خور، زیبنده، سازگار
شایسته، سزاوار، مستحق
شایسته، مستحق
فارسی به عربی
پیشنهاد کاربران
شایسته، لایق، صلاحیت دار، مناسب، سزاوار، متناسب، با کفایت، برازنده، بسزا، درخور، قابل، مستحق، نیکو، شایان، اعل، توانا، مستعد، واحد، فراخور، برازنده، ارزنده
شایسته از شایستن است داشتن توانایی های لازم برای امور و کارهایی است بنابراین کسی که دارای توانایی های لازم است مناسب ، مطلوب ، درخور ، لایق ، سزاوار و زیبنده نیز هست
کار امد
صالح، باکفایت، لایق، مستحق، مقبول
ازدرِ ؛ لایق ِ. سزاوارِ. درخورِ. زیبنده ٔ. سزای. بتاوارِ. از قبل ِ. اهل ِ. صالح ِ. شایسته :
اگر شب ازدر شادیست و باده خسرویا
مرا نشاط ضعیفست و درد دل قویا.
آغاجی شاعر ( از المعجم ) .
سپه بود از آن جنگیان صدهزار
... [مشاهده متن کامل]
همه نامدارازدر کارزار.
فردوسی.
به ایرانیان گفت این ناسزاست
بزرگی و تاج ازدر پادشاست.
فردوسی.
خورشها بیاراست خوالیگرش
یکی پاک خوان ازدر مهترش.
فردوسی.
همه کوه نخچیر و هامون درخت
جهان ازدر مردم نیکبخت.
فردوسی.
فلقراط نام ازدر مهتری
هم از تخم آقوس بن مشتری.
عنصری.
سبزه گشت ازدر سماع و شراب
روز گشت ازدر نشاط و طرب.
فرخی.
این نماز ازدر خاص است میاموز به عام
عام نشناسد این سیرت و آیین کبار.
منوچهری.
با ملک چه کارست فلان را و فلان را
خرس ازدر گلشن نه و خوک ازدر گلزار.
منوچهری.
گزید از دلیران دو ره چل هزار
صدوشصت پیل ازدر کارزار.
اسدی.
زیرا که گر خر ازدر چوب آمد
ای چون تو با خرد زدر ماری.
ناصرخسرو.
نه بر گزاف سکندر به یادگار نبشت
که آب و تیغ و زن آمد سه گانه ازدر دار.
ابوحنیفه اسکافی.
دل دیوانه ما ازدر زنجیر شدست
گر شدست ای پسر اینک دل و اینک زنجیر.
سوزنی.
کتف محمد ازدر مهر نبوت است
بر کتف بیوراسب بود جای اژدها.
خاقانی.
اگر شب ازدر شادیست و باده خسرویا
مرا نشاط ضعیفست و درد دل قویا.
آغاجی شاعر ( از المعجم ) .
سپه بود از آن جنگیان صدهزار
... [مشاهده متن کامل]
همه نامدارازدر کارزار.
فردوسی.
به ایرانیان گفت این ناسزاست
بزرگی و تاج ازدر پادشاست.
فردوسی.
خورشها بیاراست خوالیگرش
یکی پاک خوان ازدر مهترش.
فردوسی.
همه کوه نخچیر و هامون درخت
جهان ازدر مردم نیکبخت.
فردوسی.
فلقراط نام ازدر مهتری
هم از تخم آقوس بن مشتری.
عنصری.
سبزه گشت ازدر سماع و شراب
روز گشت ازدر نشاط و طرب.
فرخی.
این نماز ازدر خاص است میاموز به عام
عام نشناسد این سیرت و آیین کبار.
منوچهری.
با ملک چه کارست فلان را و فلان را
خرس ازدر گلشن نه و خوک ازدر گلزار.
منوچهری.
گزید از دلیران دو ره چل هزار
صدوشصت پیل ازدر کارزار.
اسدی.
زیرا که گر خر ازدر چوب آمد
ای چون تو با خرد زدر ماری.
ناصرخسرو.
نه بر گزاف سکندر به یادگار نبشت
که آب و تیغ و زن آمد سه گانه ازدر دار.
ابوحنیفه اسکافی.
دل دیوانه ما ازدر زنجیر شدست
گر شدست ای پسر اینک دل و اینک زنجیر.
سوزنی.
کتف محمد ازدر مهر نبوت است
بر کتف بیوراسب بود جای اژدها.
خاقانی.
بالانس
قابل ستایش. درخور تحسین. شیوا
محق بودن ، سزاوار بودن ، استحقاق داشتن، حق دریافت چیزی را داشتن
کارآمد
شایان
بسزا. [ ب ِ س ِ / س َ ] ( ق مرکب ) به سزاوار. کماینبغی. بواجبی. چنانکه باید. چنانکه شاید. کمایلیق. لایق. شایسته. سزاوار : و فرمود تا استقبال او بسیجیدند سخت بسزا. ( تاریخ بیهقی ) . صواب چنان نمود ما را که فرزند امیرسعید را با تو بفرستیم ساخته با تجملی بسزا. ( تاریخ بیهقی ) . ملوک روزگار که با یکدیگر دوسی بسر برند. . . دیدار کنند دیدارکردنی بسزا. ( تاریخ بیهقی ) . همه را خانه و ضیاع و زن داد بسزا. ( تاریخ سیستان ) .
... [مشاهده متن کامل]
چگونه سر ز خجالت برآورم بر دوست
که خدمتی بسزا برنیاید از دستم.
حافظ.
و رجوع به سزا و سزیدن شود.
... [مشاهده متن کامل]
چگونه سر ز خجالت برآورم بر دوست
که خدمتی بسزا برنیاید از دستم.
حافظ.
و رجوع به سزا و سزیدن شود.
ارزنده
باجربزه
قابل دار
ازدر
فرستاد بر میمنه سی هزار
گزیده سوار ازدر کارزار.
فردوسی.
فرستاد بر میمنه سی هزار
گزیده سوار ازدر کارزار.
فردوسی.
شایسته: شایسته در پهلوی شایستگ šāyistag بوده است و بایسته اپایستگapāyistag.
شایسته
من اللائق - من المناسب
مراسم تدفین شایسته
[ترجمه گوگل] آنها باید احترام شایسته ای به بزرگان خود نشان دهند
لایق، سزاوار هم معنیِ شایان
شایان، ارجمند، باقدر، باکفایت، برازنده، بسزا، پسندیده، درخور، روا، زیبنده، سزاوار، شایگان، صالح، صلاحیت دار، عزیز، فراخور، قابل، لایق، مدیر، مستحق، مستلزم، مستوجب، مقبول، مناسب، موافق، نسیب، نیکو، والا
بسزا
شایسته یا Sayesteh به معنی لایق و سزاوار
سزاوار، لایق
بجا
سزاوار
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٢٦)