اندی که امیر ما باز آمد پیروز
مرگ از پس دیدنش روا باشد و شاید.
رودکی.
هرگز تو بهیچ کس نشایی بر سرت دو شوله خاک و سرگین.
شهید.
کی خدمت را شایم تا پیش تو آیم با این سر و ریش چوپاغنده حلاج.
ابوالعباس.
کابوک را نشاید شاخ آرزو کندوز شاخ سوی بام شود باز گرد گرد.
بوشکور ( شاعران بی دیوان ص 84 ).
عمر خلقان گر بشد شاید که منصور عمرلوطیان را تا زید هم تاز و هم مکیاز بس.
کسائی.
و مزغ ( مغز ) آن خوردن را شاید چون گردوک و فندق... و آنچه بدان ماند. ( ترجمه تفسیر طبری ).که شاید که اندیشه پهلوان
کنم آشکارا بروشن روان.
فردوسی.
ترا گر بزرگی بیفزایدی خرد بیشتر گر بدی شایدی.
فردوسی.
نشاید نگه کردن آسان بدوی که یارد شدن پیش او جنگجوی.
فردوسی.
از جمع خوبرویان من خاص مر ترایم شاید که من ترایم زیرا که تو مرایی.
فرخی.
تو بدین از همه شایسته تری همچنین باش و همه ساله تو شای.
فرخی.
امیر زیبی و شائی به تخت و ملک و بتاج همی بباش مر این هر دو را تو زیب و تو شای.
فرخی.
همه دشمنی از تو دیدم ولیکن نگویم که تو دوستی را نشایی.
فرخی.
ای آنکه ملک هرگز بر تو بدل نجویدای آنکه خسروی را از خسروان تو شایی.
فرخی.
رادمردان را هنگام عصیرشاید ار می نبود صافی و ناب.
منوچهری.
چون ایزد شاید ملک هفت سماوات بر هفت زمین بر، ملک و شاه تو شایی.
منوچهری.
نزدیک رز آید در رز را بگشایدتا دختر رز را چه بکارست و چه شاید.
منوچهری.
گفتند [ غلامان ] ما میراث خداوندیم بنده اوییم اگر خدمت را شاییم بدارد، اگرنه بفروشد. ( تاریخ سیستان ).بیشتر بخوانید ...