شاهزاده خانم و نخود ( دانمارکی: "Prinsessen paa Ærten" ) [ ۱] یک قصه ادبی نوشته شده توسط هانس کریستین آندرسن است که دربارهٔ یک زن جوان است که هویت سلطنتی با آزمایش حساسیت وی برقرار می شود.
در زمان های بسیار پیش از این و در مملکتی خیلی دور پادشاه جوانی زندگی می کرد که خواستار ازدواج با یک شاهزاده زیبا و دلفریب بود امّا همسر آینده اش حتماً می بایست یک شاهزاده اصیل باشد. پادشاه نمایندگانی را برای حصول این تصمیم به اطراف و اکناف جهان فرستاد و خودش نیز هرگاه فرصتی می یافت به پرس و جو از سیاحان و بازرگانان می پرداخت. او در نظر داشت تا هر چه سریع تر همسر مورد نظرش را بیابد ولیکن هر چه بیشتر جستجو و تلاش می کرد، نتوانست هیچگونه اثری از دختر مطلوبش بجوید.
البته پادشاه جوان در برخی از جاهایی که به جستجو پرداخته بود، گاهیً با شاهزاده هایی آشنا می شد امّا مشکل این بود که نمی دانست آیا آن ها حقیقتاً شاهزاده واقعی و دارای اصل و نسب درست هستند یا نه؟ زیرا پادشاه اغلب با موارد و حرکاتی از جانب شاهزاده ها مواجه می شد که بنظرش عقلانی نبودند لذا در انتخاب یکی از آن ها مردّد می ماند و مجدداً خسته و درمانده به تنهایی به قصر پادشاهی خویش باز می گشت.
پادشاه جوان پس از کوشش های فراوان و طولانی به مرور غمگین و ناامید شد. او فکر می کرد که دیگر هیچگاه نمی تواند یک شاهزاده واقعی برای همسری خویش بیابد تا اینکه در غروب یک روز پاییز طوفان وحشتناکی در گرفت. در آغاز رعد و برق شدیدی به وقوع پیوست سپس باران شدیدی باریدن گرفت و سیلاب ها از گوشه و کنار براه افتادند.
ناگهان شنیده شد که ضرباتی محکم و متوالی بر دروازه شهر وارد می آیند. پادشاه جوان دستور داد تا دروازه شهر را سریعاً بگشایند.
سربازان پادشاه وقتی دروازه ی شهر را گشودند، به یکباره با شاهزاده ای زیبا روبرو شدند که راهش را گم کرده و اینک در مقابل دروازه شهر ایستاده و به عبارتی به آنجا پناه آورده بود. شُره های آب باران از گیسوان بلند و لباس های حریرش سرازیر بودند. شُره های باران از محل بندها وارد کفش های شیک و ظریف دختر می شدند و از پاشنه های کوتاهش بیرون می زدند.
دختر زیبا و باوقار با چنین اوضاع و شمایلی خودش را برای نگهبانان و سربازان پادشاه به عنوان یک شاهزاده واقعی معرفی نمود. سربازان پادشاه نیز بلافاصله دختر زیبا را به نزد او بردند و ماجرا را برایش تعریف کردند.
این نوشته برگرفته از سایت ویکی پدیا می باشد، اگر نادرست یا توهین آمیز است، لطفا گزارش دهید: گزارش تخلفدر زمان های بسیار پیش از این و در مملکتی خیلی دور پادشاه جوانی زندگی می کرد که خواستار ازدواج با یک شاهزاده زیبا و دلفریب بود امّا همسر آینده اش حتماً می بایست یک شاهزاده اصیل باشد. پادشاه نمایندگانی را برای حصول این تصمیم به اطراف و اکناف جهان فرستاد و خودش نیز هرگاه فرصتی می یافت به پرس و جو از سیاحان و بازرگانان می پرداخت. او در نظر داشت تا هر چه سریع تر همسر مورد نظرش را بیابد ولیکن هر چه بیشتر جستجو و تلاش می کرد، نتوانست هیچگونه اثری از دختر مطلوبش بجوید.
البته پادشاه جوان در برخی از جاهایی که به جستجو پرداخته بود، گاهیً با شاهزاده هایی آشنا می شد امّا مشکل این بود که نمی دانست آیا آن ها حقیقتاً شاهزاده واقعی و دارای اصل و نسب درست هستند یا نه؟ زیرا پادشاه اغلب با موارد و حرکاتی از جانب شاهزاده ها مواجه می شد که بنظرش عقلانی نبودند لذا در انتخاب یکی از آن ها مردّد می ماند و مجدداً خسته و درمانده به تنهایی به قصر پادشاهی خویش باز می گشت.
پادشاه جوان پس از کوشش های فراوان و طولانی به مرور غمگین و ناامید شد. او فکر می کرد که دیگر هیچگاه نمی تواند یک شاهزاده واقعی برای همسری خویش بیابد تا اینکه در غروب یک روز پاییز طوفان وحشتناکی در گرفت. در آغاز رعد و برق شدیدی به وقوع پیوست سپس باران شدیدی باریدن گرفت و سیلاب ها از گوشه و کنار براه افتادند.
ناگهان شنیده شد که ضرباتی محکم و متوالی بر دروازه شهر وارد می آیند. پادشاه جوان دستور داد تا دروازه شهر را سریعاً بگشایند.
سربازان پادشاه وقتی دروازه ی شهر را گشودند، به یکباره با شاهزاده ای زیبا روبرو شدند که راهش را گم کرده و اینک در مقابل دروازه شهر ایستاده و به عبارتی به آنجا پناه آورده بود. شُره های آب باران از گیسوان بلند و لباس های حریرش سرازیر بودند. شُره های باران از محل بندها وارد کفش های شیک و ظریف دختر می شدند و از پاشنه های کوتاهش بیرون می زدند.
دختر زیبا و باوقار با چنین اوضاع و شمایلی خودش را برای نگهبانان و سربازان پادشاه به عنوان یک شاهزاده واقعی معرفی نمود. سربازان پادشاه نیز بلافاصله دختر زیبا را به نزد او بردند و ماجرا را برایش تعریف کردند.
wiki: شاهزاده و نخود