شاهزاده مصطفی ( ۱۵۱۵ مانیسا – ۶ اکتبر ۱۵۵۳ قونیه ) پسر سلیمان قانونی، امپراتور عثمانی و ماه دوران خاتون بود. او به مدت ۳۰ سال ولیعهد سلیمان بود.
شاهزاده مصطفی در سال ۱۵۱۵ یا ۱۵۱۶ به عنوان دومین پسر سلیمان از ماه دوران متولد شد. او بعد از مرگ شاهزاده محمود در سال ۱۵۲۲ به عنوان بزرگ ترین پسر سلیمان و وارث سلطنت شناخته می شد، او باذکاوت ترین فرزند سلطان سلیمان به حساب می آمد و تحت حمایت ابراهیم پاشا، قرار داشت اما سلیمان به شاهزاده محمد پسر ارشد خرم توجه بیشتری داشت. در سال ۱۵۳۴ مصطفی به مانیسا فرستاده شد اما با دسیسه های خرم در سال ۱۵۴۱ محمد فرماندار مانیسا شد و مصطفی به آماسیه فرستاده شد. او نامه ای از جانب سلیمان دریافت کرد که در آن گفته شده بود برکناری وی از مانیسا به معنای برکناری از وراثت تاج و تخت نیست بلکه برای محافظت از مرز های عثمانی است.
... [مشاهده متن کامل]
بعد از مرگ شاهزاده محمد در سال ۱۵۴۳ به نظر می رسید که تمامی موانع بر سر راه مصطفی برداشته شده است اما در سال ۱۵۴۴ سلیم پسر دوم خرم به مانیسا فرستاده شد و بایزید پسر دیگر خرم به کوتاهیه فرستاده شد. با این حال مصطفی رابطه خوبی با برادرهای ناتنی خود داشته تا جایی که سلیم دوم به ماه دوران برای بازسازی مقبره مصطفی کمک های بسیاری کرد. او به مدت هشت سال آماسیه را به خوبی اداره کرد و در سال ۱۵۴۹ فرماندار قونیه شد.
در سال ۱۵۵۳ که جنگ با ایران آغاز شده بود و رستم پاشا فرماندهی کل سپاه بر عهده داشت، این امر باعث دسیسه چینی بر ضد مصطفی شد. رستم یکی از معتمدترین یاران سلطان را نزدش فرستاد تا به او گزارش دهد که چون سلطان سلیمان شخصاً در مقام فرماندهی سپاه قرار نگرفته است، سربازان به این فکر افتاده اند که شاهزاده ای جوان بر تخت سلطنت بنشیند. او هم زمان شایعاتی را پراکند که مصطفی واکنش مثبتی نسبت به این ایده نشان داده است. سلطان سلیمان که این ماجرا را باور کرده و به شدت آشفته شد و در راه بازگشت از در درهٔ ارغلی، مصطفی را به چادرش احضار کرد و تصریح نمود که «او خواهد میتواند خود را از اتهامات وارده مبرا سازد و در این صورت دلیلی برای ترسیدن وجود ندارد».
شاهزاده مصطفی تصمیم گرفت در پیشگاه پدر حاضر شود. بوسبک که ادعا می کند شرح حادثه را از یک شاهد عینی شنیده است، آخرین لحظات زندگی مصطفی را توصیف می کند: به محض آن که مصطفی قدم در چادر سلطان گذاشت، جلادان سلیمان به او حمله ور شدند. شاهزادهٔ جوان سرسختانه از خود دفاع می کرد. سلیمان که از پشت پردهٔ کتانی چادر شاهد ماجرا بود «خشم و نگاه های تهدیدآمیز خود را نثار خواجگان لال خویش می کرد و به آنان عتاب می زد که چرا در کشتن مصطفی به خود تردید راه داده اند. جلادان سلیمان که ترس را احساس کرده بودند، تلاششان را دوچندان کردند و مصطفی را به شدت به زمین کوبیدند، زه کمان را به دور گردنش انداختند و او را خفه کردند». گفته شده که پس از مرگ، از جیب مصطفی نامه ای پیدا می شود که سلیمان از کشتن پسرش پشیمان می شود.
شاهزاده مصطفی در سال ۱۵۱۵ یا ۱۵۱۶ به عنوان دومین پسر سلیمان از ماه دوران متولد شد. او بعد از مرگ شاهزاده محمود در سال ۱۵۲۲ به عنوان بزرگ ترین پسر سلیمان و وارث سلطنت شناخته می شد، او باذکاوت ترین فرزند سلطان سلیمان به حساب می آمد و تحت حمایت ابراهیم پاشا، قرار داشت اما سلیمان به شاهزاده محمد پسر ارشد خرم توجه بیشتری داشت. در سال ۱۵۳۴ مصطفی به مانیسا فرستاده شد اما با دسیسه های خرم در سال ۱۵۴۱ محمد فرماندار مانیسا شد و مصطفی به آماسیه فرستاده شد. او نامه ای از جانب سلیمان دریافت کرد که در آن گفته شده بود برکناری وی از مانیسا به معنای برکناری از وراثت تاج و تخت نیست بلکه برای محافظت از مرز های عثمانی است.
... [مشاهده متن کامل]
بعد از مرگ شاهزاده محمد در سال ۱۵۴۳ به نظر می رسید که تمامی موانع بر سر راه مصطفی برداشته شده است اما در سال ۱۵۴۴ سلیم پسر دوم خرم به مانیسا فرستاده شد و بایزید پسر دیگر خرم به کوتاهیه فرستاده شد. با این حال مصطفی رابطه خوبی با برادرهای ناتنی خود داشته تا جایی که سلیم دوم به ماه دوران برای بازسازی مقبره مصطفی کمک های بسیاری کرد. او به مدت هشت سال آماسیه را به خوبی اداره کرد و در سال ۱۵۴۹ فرماندار قونیه شد.
در سال ۱۵۵۳ که جنگ با ایران آغاز شده بود و رستم پاشا فرماندهی کل سپاه بر عهده داشت، این امر باعث دسیسه چینی بر ضد مصطفی شد. رستم یکی از معتمدترین یاران سلطان را نزدش فرستاد تا به او گزارش دهد که چون سلطان سلیمان شخصاً در مقام فرماندهی سپاه قرار نگرفته است، سربازان به این فکر افتاده اند که شاهزاده ای جوان بر تخت سلطنت بنشیند. او هم زمان شایعاتی را پراکند که مصطفی واکنش مثبتی نسبت به این ایده نشان داده است. سلطان سلیمان که این ماجرا را باور کرده و به شدت آشفته شد و در راه بازگشت از در درهٔ ارغلی، مصطفی را به چادرش احضار کرد و تصریح نمود که «او خواهد میتواند خود را از اتهامات وارده مبرا سازد و در این صورت دلیلی برای ترسیدن وجود ندارد».
شاهزاده مصطفی تصمیم گرفت در پیشگاه پدر حاضر شود. بوسبک که ادعا می کند شرح حادثه را از یک شاهد عینی شنیده است، آخرین لحظات زندگی مصطفی را توصیف می کند: به محض آن که مصطفی قدم در چادر سلطان گذاشت، جلادان سلیمان به او حمله ور شدند. شاهزادهٔ جوان سرسختانه از خود دفاع می کرد. سلیمان که از پشت پردهٔ کتانی چادر شاهد ماجرا بود «خشم و نگاه های تهدیدآمیز خود را نثار خواجگان لال خویش می کرد و به آنان عتاب می زد که چرا در کشتن مصطفی به خود تردید راه داده اند. جلادان سلیمان که ترس را احساس کرده بودند، تلاششان را دوچندان کردند و مصطفی را به شدت به زمین کوبیدند، زه کمان را به دور گردنش انداختند و او را خفه کردند». گفته شده که پس از مرگ، از جیب مصطفی نامه ای پیدا می شود که سلیمان از کشتن پسرش پشیمان می شود.