شاه جوی

لغت نامه دهخدا

شاه جوی. ( اِ مرکب ) جوی بزرگ. جو ونهری که از آن جوهای دیگر جدا شود. ( فرهنگ نظام ).

شاه جوی. ( نف مرکب ) شاه جو. جوینده شاه :
همه کنده موی و همه خسته روی
همه شاه گوی و همه شاه جوی.
فردوسی.
بگشتند از آن جایگه شاه جوی
بریگ و بیابان نهادند روی.
فردوسی.
یکایک بخسرو نهادند روی
سپاه و سپهبد همه شاه جوی.
فردوسی.

فرهنگ فارسی

جویند. شاه

پیشنهاد کاربران

بپرس