شاه جوی. ( اِ مرکب ) جوی بزرگ. جو ونهری که از آن جوهای دیگر جدا شود. ( فرهنگ نظام ).شاه جوی. ( نف مرکب ) شاه جو. جوینده شاه : همه کنده موی و همه خسته روی همه شاه گوی و همه شاه جوی.فردوسی.بگشتند از آن جایگه شاه جوی بریگ و بیابان نهادند روی.فردوسی.یکایک بخسرو نهادند روی سپاه و سپهبد همه شاه جوی.فردوسی.