شامگه

لغت نامه دهخدا

شامگه. [ گ َه ] ( اِ مرکب ، ق مرکب ) مخفف شامگاه. رجوع به شامگاه شود :
روز تا شامگه از بهر سر خوان ترا
در یخ کوفته متواری بنشست فقاع.
سوزنی.
شامگه زین سر نه عاشق ، کاستان بوسی شدم
صبح دم زآن سر نه خاقانی که خاقان آمدم.
خاقانی.
هشتم ذیحجه در موقف رسیده چاشتگاه
شامگه خود را بهفتم چرخ مهمان دیده اند.
خاقانی.
از پس هر شامگهی چاشتی است
آخر برداشت فروداشتی است.
نظامی.

فرهنگ فارسی

مخفف شامگاه

پیشنهاد کاربران

بپرس