تیره چشمان روان ریگ روان را در زرور
شاف شافی هم ز حصرم هم ز رمان دیده اند.
خاقانی.
باد چو باد عیسوی گرد سم براق اواز پی چشم درد جان شاف شفای ایزدی.
خاقانی.
|| شافه. شیاف. مخفف شیاف. چیزی را که بطریق میل کوچک سازند و داروها بدان مالند و جهت معالجه در دبر کنند. ( آنندراج ). در تداول عامه فارسی زبانان ، شافه که بخود برگیرند. رجوع به شافه و شیاف شود.- شاف ابیض ؛ دارویی از برای چشم. ( ناظم الاطباء ). شیاف ابیض. رجوع به شیاف ابیض شود :
چو مرهم بود پنبه داغ مرا
شد این شاف ابیض بچشمش دوا.
طاهر وحید ( از آنندراج ).
- شاف احمر ؛ شیاف احمر. نره. ( ناظم الاطباء ). رجوع به شیاف احمر شود.- || کنایه از ذکر و آلت تناسل :
دیده مقعدش مگر کور است
که همه سال با عصا باشد
وگرش نیست علتی همه شب
شاف احمر در او چرا باشد.
سپاهانی ( از شرفنامه منیری ).
شأف. [ ش َءْف ْ ] ( ع مص ) دشمن شدن. ( مصادر زوزنی ص 390 ). رجوع به شآفه و شأفه در این معنی شود. || بجکیدن بن ناخن. ( مصادر زوزنی ص 390 ). || ریش بر آمدن از کف پای. ( مصادر زوزنی ص 390 ). رجوع به شآفة و شأفه شود.
شأف. [ ش َءْف ْ ] ( ع اِ )اهل و دارایی ؛ شأفة الرجل ؛ هی اهله و مالُه. ( از ذیل اقرب الموارد ). رجوع به شأفة در این معنی شود.
شأف. [ ش َءْف ْ ] ( ع اِمص ) فساد و تباهی در ریش چنان که به نشود. ( منتهی الارب ). شأف الجرح ؛ فساده حتی لا یکاد یبراء. ( اقرب الموارد ). رجوع به شآفه و شأفه شود.