شادی کنان

لغت نامه دهخدا

شادی کنان. [ ک ُ ] ( نف مرکب ، ق مرکب ) مسرت کنان. در حال شادی کردن :
چو از کوه و از دشت برداشت بهر
همی رفت شادی کنان سوی شهر.
فردوسی.
چو بیژن نشسته میان زنان
به لب بر می سرخ و شادی کنان.
فردوسی.
مگو انده خویش با دشمنان
که لاحول گویند شادی کنان.
سعدی ( گلستان ).
خواجه شادی کنان که پسرم عاقل است. ( گلستان ).
حرم شادی کنان بر طاق ایوان
که مروارید بر تاجش ببارند.
سعدی.

فرهنگ فارسی

۱ - در حال شادی کردن . ۲ - شادی کنندگان خوشحالان .

فرهنگ عمید

در حال شادی کردن: مگوی انده خویش با دشمنان / که لاحول گویند شادی کنان (سعدی: ۱۲۸ ).

پیشنهاد کاربران

بپرس