چو از کوه و از دشت برداشت بهر
همی رفت شادی کنان سوی شهر.
فردوسی.
چو بیژن نشسته میان زنان به لب بر می سرخ و شادی کنان.
فردوسی.
مگو انده خویش با دشمنان که لاحول گویند شادی کنان.
سعدی ( گلستان ).
خواجه شادی کنان که پسرم عاقل است. ( گلستان ).حرم شادی کنان بر طاق ایوان
که مروارید بر تاجش ببارند.
سعدی.