شادی داودی

پیشنهاد کاربران

شادی داودی ( متولد ۱۷ دی ۱۳۵۱ در تهران ) یک نویسنده ایرانی است. وی نویسندگی را از شانزده سالگی آغاز نمود و دورهٔ کوتاهی را زیر نظر استاد قیصر امین پور گذراند که پس از آن نیز بنا به توصیهٔ ایشان به نوشتن ادامه داد. این نویسنده اولین رمان بلند خویش را در سن ۲۴ سالگی نوشت و با وجود این که رمان دارای جواز نشر دائم برای انتشارات کوثر می باشد ولی هرگز تاکنون به زیر چاپ نرفته است.
...
[مشاهده متن کامل]

در طول سال های ۸۰ تا ۸۸ نه رمان بلند دیگر توسط وی نوشته شد که هیچ یک از صاحبان انتشارات آن ها را برای چاپ قبول نکردند یا به شرط حذف و سانسور بخش اعظمی از کتاب حاضر به چاپ بودند. نهایتاً وی با منصرف شدن از چاپ رمان هایش توسط انتشارات شروع به نشر رایگان تمامی آثار خود در وبلاگش برای علاقه مندان به رمان ایرانی نمود و به نوشتن رمان های بلند خویش ادامه داد ( وبلاگ شادی داودی با بازدیدی بالغ بر ۱۶۰ هزار مرتبه اکنون دیگر فعالیتی ندارد ) .
در شهریور سال ۱۳۹۴ طی پیامی از طرف تکین حمزه لو از شادی داودی خواسته شد تا یکی از رمان های خویش را برای انتشارات برکه خورشید ارسال نماید. رمان «راز خورشید» برای این انتشارات ارسال و روند دریافت جواز و چاپ آن آغاز گردید؛ پس از آن، این نویسنده به طور رسمی وارد عرصهٔ نویسندگی رمان های ایرانی شد.
شادی داودی با چاپ اولین رمان خود به نام «راز خورشید» در سال ۱۳۹۴ توسط انتشارات برکهٔ خورشید، به طور رسمی وارد عرصهٔ نویسندگی رمان ایرانی شد و از همان سال تا به حال با دو نشر برکه خورشید و کافه رمان پارسی مشغول به همکاری است. تاکنون دو رمان از این نویسنده به چاپ رسیده و دو رمان دیگر از وی در دست چاپ است.
• به یاد مانده ( جواز نشر دائم_نشر کوثر ) : . . . . . . . . . . درست فهمیده بودم این صدای مادر امیر بود که به طرف ما می آمد با این کار او خیلی نگاه ها روی ما ثابت شده بود می دانستم قبل از اینکه به طرف ما بیایدو سلام کند حتماً توضیحات لازم را به افراد مورد نظرش داده بود و حتماً در این مورد خیلی هم پیش رفته بود و منرا عروس آینده خودش معرفی کرده بود، بعد از روبوسی و کلی تعارفات معمول یکباره چشمم افتاد به همان پسرهایی که دم در حیاط بودند و حالا به داخل خانه آمده بودند …
• راز خورشید ( انتشارات برکه خورشید ) : . . . . . . . . . . پدربزرگ نگاهش را از نقطه ای که به آن خیره مانده بود گرفت و لحظاتی به قد و قامت ماندانا که شباهت زیادی به جوانی های مادربزرگش داشت انداخت و گفت: عزیز دلم؛ خورشید هیچ وقت نسبت به من بی مهر نبوده، خورشید سراسر وجودش از عشق لبریز بود… این من بودم که هیچ وقت عشق او را نفهمیدم… خورشید دنیایی از احساس بود؛ دنیایی از وفاداری به عشق… این من بودم که هیچ وقت سعی نکردم آنچه که او می خواهد باشم …
• با من بمان: . . . . . . . . . . بسه این جوری گریه نکن زشته… به خدا خودشم بفهمه ناراحت میشه… ازهمهٔ اینها گذشته… آنی گوشات رو خوب باز کن… بهنام به هیشکی دلیل واقعی سردرد شدید اون شبش رو نگفته… فقط گفته در طول روز توی راه بندون زیاد بوده سر دردش مال اونه بعدشم که حالش بد شد… فقط من و تو می دونیم دلیل اصلی سردرد اون شبش چیه… فکر نمی کنمم که خودش دوست داشته باشه کسی بدونه تو چقدر توی این مسئله تأثیر داشتی… می فهمی چی بهت میگم؟. . . . . . . . . .
• با تو می مانم: . . . . . . . . . . آناهیتا پاسخ او را نداد و هنوز یک دستش به روی پیشانی و چشم هایش بود و اشک هایش از گوشهٔ چشمانش سرازیر می گشت. شاهرخ نفسی عمیق کشید و سپس ادامه داد: «نمی دونم چی گفتم یا چی کار کردم که یه دفعه از دیشب تا الآن این قدر تغییر کردی! ولی به خدا قسم دوست ندارم این طوری چشمات رو گریون ببینم. کاش لااقل می گفتی ببینم موضوع چیه؟ . . . . . . . . . .
• قصه عشق: . . . . . . . . . . ماندن من خانهٔ بدری خانم از۳روز به دو هفته کشید. اواخر شهریور شده بود و به زودی مدارس باز می شد و من باید به سر درس و مدرسه برمی گشتم ولی مجید اجازه نمی داد به خانه برگردم و خود مامان و بابا هم هیچ اصراری برای برگشتن من نداشتند چرا که قضیه نسترن به وخامت بدی دچار شده بود و حمید با قبول پرداخت مهریهٔ نسترن و قسط بندی کردن مهریه از سوی دادگاه طلاق؛ کار نسترن را به پایان رساند؛ ولی هنوز طلاق صد در صد نشده بود و برای طی شدن مراحل شرعی و قانونی باید سه ماه نسترن و حمید به انتظار می ماندند …
• تلخ و شیرین: . . . . . . . . . . شهریور ماه بود. از وقتی اسمم را در قبول شدگان کنکور آن هم در دانشگاه آزاد تهران دیده بودم به جای این که مثل تمام قبول شده ها از خوشحالی به حد انفجار برسم اما احساس خوبی نداشتم! تمام تلاشم را کرده بودم تا دانشگاه سراسری قبول شوم اما نشد! بعد از ساعتها ایستادن در صف خرید روزنامه وقتی اسمم را در صفحه مربوطه دیدم هیچ احساسی نداشتم حتی تبریک چندین دختر و پسر که حدس زده بودند قبول شده ام را بی جواب گذاشتم و روزنامه را به یکی از آنها دادم و راه افتادم …
• گلبرگهای خزان عشق: . . . . . . . . . . از در خروجی دانشکده که بیرون رفتم حمیدرضا را دیدم. تقریباً باران خیسش کرده بود. با لبخندی به طرفم آمد و گفت: «بریم؟» هنوز به خاطر اتفاق صبح از دستش دلگیر بودم بنابراین نمی توانستم تظاهر به خوشحالی بکنم. بلافاصله فهمید و گفت: «هنوز دلخوری؟» جوابش را ندادم. خواستم در امتداد پیاده رو به راهم ادامه دهم که خیلی سریع مچ دستم را گرفت و بدون این که به من نگاه کند یا حرفی بزند یا حتی منتظر حرفی از طرف من بماند، مرا به همراه خودش به خیابان برد …
• پرستار مادرم: . . . . . . . . . . وقتی از دفتر ثبت بیرون آمدم حس می کردم تمام وجودم را عصبانیت پر کرده… هنوز از او متنفر بودم. وقتی فکر می کردم که چه قدر این سال ها زندگی ام را در کنار او به تباهی گذرانده ام از خودم، از زندگی ام، از دنیا بیزار می شدم. صدای کفش های پاشنه بلندش که پشت سر من از پله ها پایین می آمد باعث می شد حس کنم روی مغزم قدم می زند… با این که همین چند دقیقه پیش حکم طلاق در محضر رویت شده و صیغهٔ طلاق هم جاری شده بود و دیگر هیچ تعلقی نسبت به او نداشتم اما حس نفرت و عصبانیت از تمام وجودم فریاد می زد. دلم می خواست هر چه زودتر این پله های لعنتی تمام می شد تا دیگر حتی صدای آن کفش های پاشنه بلندش را هم تا آخر عمر نمی شنیدم …
• عشق با تو در رؤیا ( در دست چاپ ) : . . . . . . . . . . نمی خواستم زیاد در جمع بمانم برای همین دیگر معطل نکردم و با عذرخواهی کوتاه و آوردن بهانهٔ درسهایم به اتاقم برگشتم. اصلاً حوصلهٔ درس نداشتم. روی زمین نشستم و به نقطه ایی خیره شده بودم و به صداهایی که از گفتگوی بقیه در هال می شنیدم گوش کردم. خیلی طول نکشید که عمه ناهید دلیل حال و گرفتگی مامان و من را پرسید! قبل از اینکه مامان حرفی بزند خاله ثمین پیش دستی کرد و با سیاست خاصی گفت که قبل از آمدن آنها حرف از پدرم بوده و همین باعث گریهٔ من و مامان شده! لحظه ایی سکوت همه جا را گرفت! . . . . . . . . . .
• همین امشب: . . . . . . . . . . ماهرخ خودش هم نفهمید چرا با شنیدن این جملات از زبان علی یکباره گویا دست و پای خویش را گم کرده و دچار اضطرابی ناخواسته شده باشد گفت:من؟. . . من؟. . . دیشب نموندم چون امروز باید حتماً می اومدم مدرسه… اصلاً چرا باید نگاهمو ازت بدزدم؟ علی تکیه اش را از در پشت برداشت و به حالت عادی و صحیح روی صندلی نشست و ماشین را روشن کرد و در ضمنی که آن را به حرکت درمی آورد با صدایی قاطع گفت:خیلی خب پس اگه اینطوره و من دارم اشتباه می کنم بعد از ناهار میریم خونهٔ ما… هر چی باشه یک ماه و نیمه ندیدمت… دلم میخواد زمان بیشتری توی این یه روز که تعطیلی دادم به خودم تو رو کنارم داشته باشم… شب هم خونهٔ ما می مونی… هر چی برای درسات لازم داری یادت باشه برداری تا فردا که خودم می رسونمت مدرسه دیگه مشکلی نداشته باشی. ماهرخ آب دهانش را فرو برد و صورتش را به سمت شیشهٔ کنارش برگرداند و با صدایی آرام گفت:باشه …
• سکوت مرداب ( انتشارات برکه خورشید ) : . . . . . . . . . . برای چند ثانیه سرمای بیشتری را در خانه احساس کردم که حالا مطمئن بودم نه فقط به خاطر سردی هوای خانه که از روی ترس می باشد. با قدم هایی آهسته به پنجره نزدیک شدم و هنوز پرده را کنار نزده بودم که یک بار دیگر همان نور را در حیاط دیدم اما مشخص بود در انتهای حیاط و نزدیک دیوار است. خدایا نکند همان مجنون و معلوم الحالی که صبح مرا تا سر حد جنون ترسانده بود به واقع توانسته باشد از دیوار بالا آمده و خود را به داخل حیاط برساند؟! . . . . . . . . . .
• تعبیر یک کابوس ( در دست چاپ )

شادی داودیشادی داودیشادی داودی
منابع• https://fa.wikipedia.org/wiki/شادی_داودی

بپرس