شادروان باد شاه شاد دل و شاد کام
گنجش هر روز بیش رنجش هر روز کم.
منوچهری.
شادروان. [ دُ ] ( اِ مرکب ) معرب آن شادروان [ دَ / دِ ] و شاذروان. ( دزی ج 1 ص 715 ). پهلوی شاتوروان. ( فرش ). ( حاشیه برهان قاطع چ معین ). پرده بزرگی را گویند مانند شامیانه و سراپرده که پیش در خانه و ایوان ملوک و سلاطین بکشند. ( برهان قاطع ) ( فرهنگ جهانگیری ) : و آن پوست که از در بر مثال شادروان آویخته است ، ببینید. ( جهانگشای جوینی ج 2 ص 44 ).
میی که گربچکد قطره اش بروی بساط
بسوی بیشه رود مست شیر شادروان.
ابورجاء غزنوی ( از انجمن آرا ).
بارها آحاد فراشانت شیر چرخ رادر پناه شیر شادروان ایوان یافته.
انوری.
این است همان صفه کز هیبت او بردی برشیر فلک حمله شیرتن شادروان.
خاقانی.
|| خیمه و سراپرده. ( انجمن آرای ناصری ) : بفرمود تا در تخت سرای خلافت در صُفّه شادروانی نصب کنند. ( تاریخ بیهقی چ فیاض ص 35 ).
سرادق. سایبان. ( برهان قاطع ) :
ز ما خودخدمتی شایسته ناید
که شادروان عزت را بشاید.
نظامی.
بشادروان شیرین برد شادش برسم خواجگان کرسی نهادش.
نظامی.
مهین بانو نشاید گفت چون بودکه از شادی ز شادروان برون بود.
نظامی ( خسرو و شیرین چ وحید ص 111 ).
سوی شادروان دولت تاختندکنده و زنجیر را انداختند.
مولوی.
|| قسمی از خانه های متحرک ترکمانی که بزینتهای گوناگون مزین باشد. ( ناظم الاطباء ). || بساط بزرگ. ( صحاح الفرس ). فرشی بس بزرگ و منقش. ( فرهنگ جهانگیری ). فرش منقش و بساط بزرگ گرانمایه. ( برهان قاطع ). بساط و فرش گرانمایه که در بارگاه ملوک بگسترند. ( انجمن آرای ناصری ). زربیه. بساط عریض فاخر. بساط. ( مهذب الاسماء ). رفرف. ( ترجمان القرآن ). نمط. ( ناظم الاطباء ). رفرفه. ( السامی فی الاسامی )( مهذب الاسماء ). دُرنوک. ( السامی فی الاسامی ) : و ایدون گویند که سلیمان را بساطی بود پانصد فرسنگ درازی آن بود هر وقت که آن شادروان بگستردی ششصد کرسی زرین و سیمین بدان بساط نهادی. ( ترجمه تاریخ طبری ).بیشتر بخوانید ...