چو شانه شد جگرم شاخ شاخ ز آن حسرت
که موی دیدم شاخی سپید در شانه.
مسعودسعد.
بر سینه شاخ شاخ کنم جامه شانه وارکز هیچ سینه بوی رضائی نیافتم.
خاقانی.
ای شده بر دست توحله دل شاخ شاخ هم تو مطرّا کنان پوشش ارکان او.
خاقانی.
بیندیش از آن دشتهای فراخ کز آواز گردد گلو شاخ شاخ.
نظامی.
خرقه شیخانه شده شاخ شاخ تنگدلی مانده و عذری فراخ.
نظامی ( مخزن الاسرار ص 140 ).
بخشمی کامده بر سنگلاخش شکوفه وار کرده شاخ شاخش.
نظامی.
بر آتش نهاده لویدی فراخ نمکسود فربه در او شاخ شاخ.
نظامی.
این زمین و آسمان بس فراخ کرد از تنگی دلم را شاخ شاخ.
مولوی ( از فرهنگ جهانگیری ).
وقت تنگ و میرود آب فراخ پیش از آن کز هجر گردی شاخ شاخ.
مولوی.
|| چیز از هر جا شکسته و پر از شکاف و درز. ( ناظم الاطباء ). || منشعب. متشعب. متفرق. رجوع به شاخ شاخ شدن شود. || گوناگون و رنگارنگ. ( آنندراج ).، شاخشاخ. ( اِ مرکب ) نغمه های بلبل. ( ناظم الاطباء ). آوای عندلیب. ( شعوری ).