سیمین بدن. [ ب َ دَ ] ( ص مرکب ) که تن او در سپیدی چون سیم بود. سپیدتن. سیمین تن : یکی سروقدی و سیمین بدن دلارام و خوشخوی و شیرین سخن.فردوسی.در سرو رسیده ست ولیکن به حقیقت از سرو گذشته ست که سیمین بدن است آن.سعدی.روی اگر پنهان کند سنگین دل سیمین بدن مشک غماز است نتواندنهفتن بوی را.سعدی.